💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #بیست_ونهم
عمو لبخندی زد و با صبوری پاسخ داد :
_انشاءالله بازم میان.
و عباس یال و ڪوپال لشگر داعش را به چشم دیده بود ڪه جواب خوشبینی عمو را با نگرانی داد :
_این حرومزادهها انقدر تجهیزات از پادگانهای موصل و تڪریت جمع ڪردن ڪه امروزم خدا رحم ڪرد هلیڪوپترها سالم نشستن!
عمو ڪنار عباس روی پله نشست و با تعجب پرسید :
_با این وضع، #ایرانیها چطور جرأت ڪردن با هلیڪوپتر بیان اینجا؟
و عباس هنوز باورش نمیشد ڪه باهیجان جواب داد :
_اونی که بهش میگفتن #حاج_قاسم و همه دورش بودن، یڪی از فرماندههای #سپاه ایرانه. من ڪه نمیشناختمش ولی بچهها میگفتن #سردارسلیمانیِ !
لبخند معناداری صورت عمو را پُر ڪرد و رو به ما دخترها مژده داد :
_ #رهبرایران فرماندههاشو برای #کمک به ما فرستاده آمرلی!
تا آن لحظه نام قاسم سلیمانی را نشنیده بودم و باورم نمیشد #ایرانیها به خاطر ما خطر ڪرده و با پرواز برفراز جهنم
داعش خود را به ما رساندهاند ڪه از عباس پرسیدم :
_برامون اسلحه اوردن؟
حال عباس هنوز از خمپارهای ڪه دیشب ممڪن بود جان ما را بگیرد، خراب بود ڪه با نگاه نگرانش به محل اصابت خمپاره درحیاط خیره شد و پاسخ داد :
_نمیدونم چی آوردن، ولی وقتی با پای خودشون میان تو محاصره داعش حتماً یه نقشهای دارن!
حیدر هم امروز وعده آغاز عملیاتی را داده بود، شاید فرماندهان ایرانی برای همین راهی آمرلی شده بودند و خواستم از عباس بپرسم ڪه خبر آوردند #حاج_قاسم میخواهد با مدافعان آمرلی صحبت کند. عباس با تمام خستگی رفت و ما نمیدانستیم ڪلام این #فرمانده_ایرانی #معجزه میڪند ڪه ساعتی بعد با دو نفر از رزمندگان و چند لوله و یک جعبه ابزار برگشت، اجازه تویوتای عمو را گرفت و روی بار تویوتا
لولهها را سر هم ڪردند.
غریبهها ڪه رفتند،
بیرون آمدم، عباس در برابر نگاه پرسشگرم دستی به لولهها زد و با لحنی ڪه حالا قدرت گرفته بود، رجز خواند :
_این خمپاره اندازه! داعشیها از هرجا خواستن شهر رو بزنن، ماشین رو میبریم همون سمت و با خمپاره میڪوبیمشون!
سپس از بار تویوتا پایین پرید،
چند قدمی به سمتم آمد و مقابل ایوان ڪه رسید با رشادتی عجیب وعده داد :
_از هیچی نترس خواهرجون! مرگ داعش نزدیڪ شده، فقط دعا ڪن!
احساس ڪردم حاج قاسم
در همین یڪ ساعت در سینه برادرم قلبی پولادین ڪاشته ڪه دیگر از ساز و برگ داعش نمیترسید و برایشان خط و نشان هم میڪشید، ولی دل من هنوز از وحشت داعش و ڪابوس عدنان میلرزید و میترسیدم از روزی ڪه سرعباسم را بریده ببینم.
بیش از یک ماه از محاصره گذشت،
هر شب با دهها خمپاره و راڪتی ڪه رویسر شهر خراب میشد از خواب میپریدیم و هر روز غرش گلولههای تانڪ را میشنیدیم ڪه به قصد حمله به شهر، خاڪریز رزمندگان را میڪوبید،
اما دلمان به #حضورحاجقاسم گرم بود ڪه به نشانه مقاومت بر بام همه خانهها "پرچمهای سبز و سرخ یاحسین" نصب ڪرده بودیم. حتی بر فراز گنبد سفید مقام امام حسن﴿؏﴾ پرچم سرخ {یا قمر بنی هاشم﴿؏﴾}افراشته شده بود
و من دوباره به نیت حیدر به زیارت مقام آمده بودم.
حاج قاسم به مدافعان رمز مقاومت را گفته بود اما من هنوز راز تحمل دلتنگی حیدر را نمیدانستم ڪه دلم از دوریاش زیر و رو شده بود.
تنها پناهم ڪنج همین مقام بود،
جایی ڪه عصرروزعقدمان برای اولین بار دستم را گرفت و من از حرارت لمس احساسش گرما گرفتم و حالا از داغ دوریاش هر لحظه میسوختم. چشمان محجوب و خندههای خجالتیاش خوب به یادم مانده و حالا چشمم به هوای حضورش بیصدا میبارید ڪه نیت ڪردم اگر حیدر سالم برگردد و خدا فرزندی به ما ببخشد، نامش را "حسن" بگذاریم.
ساعتی به افطار مانده،
از دامن امن امام دل ڪَندم و بیرون آمدم ڪه حس ڪردم...
ادامه دارد....
💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🇮🇷برای #خمینی شدن باید #حسینی شد..🇮🇷
🌟رمان #سرزمین_زیبای_من
🌍قسمت #چهل_وششم
🌟فرزندان اسلام
جملات و شعارهایی رو که می شنیدم باور نمی کردم ...
اونها دروغگو نبودن ...
غرق در حیرت، چشم از روی هادی چرخوندم و به #رهبرایران نگاه کردم ...
چرا اونها می خوان جانشون رو به خاطر تو فدا کنن؟ ...
هیچ کدوم شون که ایرانی نیستن ...
تو با اونها چه کار کردی که اینطور به خاطرت اشک می ریزن؟ ... .😍😢
چنان غرق در شوک و حیرت بودم که همه چیز رو فراموش کردم ... حتی اینکه با هادی به شدت مشکل داشتم ...
تمام مدت سخنرانی، حرف ها رو خیلی آروم کنار گوشم ترجمه می کرد و من دقیق گوش می کردم ...
مجذوب تک تک اون کلمات شده بودم ... اون مرد، نه تنها رهبر اندیشه ها و تفکر بود بلکه روح تک تک اونها رو رهبری می کرد ...
سفید و سیاه ...
از شرقی ترین کشورحاضر تا طلبه های امریکایی و کانادایی ...
محو جملات بودم که ناگهان بغض گلوی هادی رو گرفت ...
نه تنها هادی ... بغض همه شکست ... اشک و ناله فضای سالن رو پر کرد ... همه شون به شدت گریه می کردن ...
چرخیدم سمت هادی ...
چشم هاش رو با دستش گرفته بود و اشک می ریخت ... چند لحظه فقط نگاهش کردم ... از شدت تعجب و کنجکاوی، داشت جانم از بدنم خارج می شد...
فضا، فضای دیگه ای بود ... چقدر گذشت؟ نمی دونم ... .
هنوز چشم هاش خیس از اشک بود ... مثل سربندش سرخ شده بود ... صورت خیس و گر گرفته اش رو جلو آورد ...
_طلاب و فضلای غیرایرانی بدانند که آنها در ایران اسلامی غریبه نیستند ... شما حتی مهمان هم نیستند ... بلکه صاحب خانه هستید ... شما فرزندان عزیز من هستید ...🇮🇷
دوباره بغض راه گلوش رو سد کرد ... بقیه هنوز به خودشون نیومده بودن ...
سرم رو چرخوندم سمت جایگاه ... فقط به رهبر ایران نگاه می کردم ...
من توی #کشورخودم از نظر دولت، یه #آشغالم که حق زندگی ندارم ...
و تو کشورت رو با ما تقسیم می کنی؟... اصلا چرا باید کشور تو برای اینها مهم باشه که اینطور به خاطرش اشک بریزن؟ ... .
من هرگز برای کشورم گریه نکرده بودم ...
من هرگز برای هیچ سیاستمداری اشک نریخته بودم...
و هرگز چنین صحنه هایی رو ندیده بودم ...
من سیاستمدارهایی رو دیده بودم که قدرت تحریک و ایجاد هیجان در جمع رو داشتن ... اما من پایه تحصیلیم فلسفه و علوم سیاسی بود و به خوبی می دونستم ...
این حالت، جو زدگی یا هیجان نبود ...
فقط بهش نگاه می کردم ...
یا تو فراتر از چیزی هستی که فکر می کردم ...
یا چیزی داری که فراتر از داشته های هر سیاستمداریه ...
☄چیزی که من باید پیداش کنم ... اونم هر چه سریع تر ... .
ادامه دارد..
نویسنده؛ شهید مدافع حرم #طاهاایمانی