eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
466 دنبال‌کننده
126 عکس
190 ویدیو
4 فایل
بنام خدا سلام دوستان به منبع اصلی رمان‌های عاشقانه مذهبی و زیبا خوش آمدید. کانال ما را به دوستان خود معرفی نمائید. لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af رونق کسب و کار کانال و گروه @hosyn405 تبلیغات به ما بسپارید در دو کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و 🇮🇶 💣قسمت زبان جهنمی عدنان مثل مار نیشم میزد : _پس چرا حرف نمیزنی؟ نترس! من فقط میخوام بابت اون روز تو باغ با این تسویه حساب ڪنم، ذره ذره زجرش میدم تا بمیره! از جان به لب رسیده من چیزی نمانده بود جز هجوم نفس‌های بریده‌ای ڪه در گوشی میپیچید و عدنان میشنید ڪه مستانه خندید و اضطرارم را به تمسخر گرفت : _از اینڪه دارم هردوتون رو زجر میدم لذت میبرم! و با تهدیدی وحشیانه به دلم تیر خلاص زد : _این ڪافر اسیر منه و خونش حلال!میخوام زجرڪشش ڪنم! ارتباط را قطع ڪرد، اما ناله حیدر همچنان در گوشم بود.جانی ڪه به گلویم رسیده بود، برنمی‌گشت و نفسی ڪه در سینه مانده بود، بالا نمی‌آمد. دستم را به لبه ڪابینت گرفتم تا بتوانم بلند شوم و دیگر توانی به تنم نبود ڪه قامتم از زانو شڪست و با صورت به زمین خوردم. جراحت پیشانی‌ام دوباره سر باز ڪرد و جریان گرم خون را روی صورتم حس ڪردم. از تصور زجرڪُش شدن حیدر در دریای درد دست و پا میزدم و دلم میخواست من جای او جان بدهم. همه به آشپزخانه ریخته و خیال میڪردند سرم اینجا شڪسته و نمیدانستند دلم درهم شڪسته و این خون، خونانه غم است ڪه از جراحت جانم جاری شده است. عصر، عشق حیدر با من بود ڪه این زخم حریفم نشد و حالا شاهد زجرڪشیدن عشقم بودم ڪه همین پیشانی شڪسته قاتل جانم شده بود. ضعف روزه‌داری، حجم خونی ڪه از دست میدادم و وحشت عدنان ڪارم راطوری ساخت ڪه راهی درمانگاه شدم، اما درمانگاه آمرلی دیگر برای مجروحین شهر هم جا نداشت. گوشه حیاط درمانگاه سر زانو نشسته بودم، عمو و زن عمو هر سمتی میرفتند تا برای خونریزی زخم پیشانی‌ام مرهمی پیدا ڪنند و من میدیدم درمانگاه قیامت شده است. درحیاط بیمارستان چند تخت گذاشته و رزمندگان غرق خون را همانجا مداوا میڪردند. پارگی پهلوی رزمنده‌ای را بدون بیهوشی بخیه میزدند، میگفتند داروی بیهوشی تمام شده و او از شدت درد و خونریزی خودش از هوش رفت. دختربچه‌ای در حمله خمپارهای، پایش قطع شده بود و در حیاط درمانگاه روی دست پدرش و مقابل چشم پرستاری ڪه نمیدانست با این جراحت چه کند، جان داد. صدای ممتد موتور برق، لامپی ڪه تنها روشنایی حیاط بود، گرمای هوا و درماندگی مردم، عین روضه بود و دل من همچنان از نغمه ناله‌های حیدر پَرپَر میزد ڪه بلاخره عمو پرستار مردی را با خودش آورد. نخ و سوزن بخیه دستش بود، اشاره ڪرد بلند شوم و تا دست سمت پیشانی‌ام برد، زن عمو اعتراض ڪرد : _سِر نمیکنی؟ و همین یڪ جمله ڪافی بود تا آتشفشان خشمش فوران ڪند : _نمیبینی وضعیت رو؟ ترڪش رو بدون بیهوشی درمیارن! نه داروی سری داریم نه بیهوشی! و دربرابر چشمان مردمی ڪه ازغوغایش به سمتش چرخیده بودند، فریاد زد : _آمریکا واسه سنجار و اربیل با هواپیما ڪمڪ میفرسته!چرا واسه ما نمیفرسته؟ اگه اونا آدمن، مام آدمیم! یڪی از فرماندهان شهر پای دیوار روی زمین نشسته و منتظر مداوای رفیقش بود ڪه با ناراحتی صدا بلند ڪرد : _دولت از آمریڪا تقاضای ڪمڪ ڪرده، اما اوباما جواب داده تا تو آمرلی باشه، ڪمڪ نمیڪنه! باید ایرانی‌ها برن تا آمریڪا ڪمڪ ڪنه! و با پوزخندی عصبی نتیجه گرفت : _میخوان حاج قاسم بره تا آمرلی رو درسته قورت بدن! پرستار نخ و سوزنی ڪه دستش بود، بالا گرفت تا شاهد ادعایش باشد و با عصبانیت اعتراض ڪرد : _همینی که الان تو درمانگاه پیدا میشه ڪار حاج قاسمِ! اما آمریڪا نشسته قتل عام مردم رو تماشا میڪنه! از لرزش صدایش پیدا بود دیدن درد مردم جان به لبش ڪرده و ڪاری از دستش برنمی‌آمد ڪه دوباره به سمت من چرخید و با خشمی ڪه ازچشمانش می‌بارید، بخیه را شروع ڪرد. حالا سوزش سوزن در پیشانی‌ام بهانه خوبی بود ڪه به یاد ناله‌های مظلومانه حیدر ضجه بزنم و بی‌واهمه گریه ڪنم. به چه ڪسی میشد از این درد شڪایت کنم؟ به عمو و زن عمو میتوانستم بگویم... ادامه دارد.... 💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت روی صندلی دراز کشید. با خودش گفت برگشتن فاطمه اتفاقی بوده،ربطی به وجود داشتن خدا نداشت. یک دفعه چیزی به شدت با ماشین برخورد کرد. به پشت سرش نگاه کرد. ماشین آریا بود.داد زد: _گاز بده دیگه،رسیدن. فاطمه با سرعت رانندگی میکرد. -آخرشه..تندتر از این نمیره. افشین تو دلش گفت خدایا غلط کردم،یه کاریش بکن. ماشین روی تپه ای رفت. تکان شدیدی خورد.فرمان از دست فاطمه رها شد و ماشین سمت راست چرخید. فاطمه ترمز کرد.ماشین ایستاد.صدای تصادف ماشینی تو بیابان پیچید.افشین و فاطمه به پشت سرشون نگاه کردن. ماشین آریا بود که تو دره سقوط میکرد. فاطمه پیاده شد، و افشین در رو باز کرد.متوجه شدن لبه یه دره بزرگ متوقف شدن.فاطمه روی زانو هاش افتاد و سجده شکر کرد.افشین به فاطمه نگاه کرد. سر از سجده برداشت. با اخم به افشین گفت: _تو کلا عادت داری بری تو دره و قعر جهنم،آره؟! لبخند کمرنگی زد و گفت: _تو هم کلا عادت داری آدما رو از دره و قعر جهنم نجات بدی،آره؟ -آب داری تو ماشینت؟ -یه بطری تو داشبورد هست. فاطمه بطری آب رو برداشت و گفت: -میخوری؟ -نه،تشنه م نیست. فاطمه دورتر رفت، تا بتونه وضو بگیره. افشین هم دراز کشید و به اتفاقاتی که افتاده بود،فکر میکرد. مدتی گذشت. نشست تا ببینه فاطمه کجاست.فاطمه دورتر نماز مغرب و عشاء میخوند.وقتی نمازش تمام شد،سمت ماشین رفت.جدی و با اخم گفت: -خوبی؟ -تمام بدنم درد میکنه. -خونریزی داری؟ -ظاهرا که نه ولی شاید خونریزی داخلی داشته باشم. -از کدوم طرف بریم.از هرجایی تو بگی من برعکسش میرم. افشین خندید و گفت: -نمیدونم. -چراغ قوه داری تو ماشینت؟ -صندوق عقب هست. چراغ قوه رو برداشت، و به اطراف نگاه کرد.چیزی پیدا نبود. گوشی افشین رو برداشت.رمز داشت. -رمزشو باز کن. افشین قفل شو باز کرد و دوباره به فاطمه داد.آنتن نداشت.عصبانی گفت: _اینجا کجاست که آنتن هم نداره؟!!! -بهتره که ندونی. -به راهی که از کارخانه گفتی،مطمئنی؟ -آره. -به نظرم بهتره همین راه رو برگردیم و از اونجا بریم. -خوبه. فاطمه پشت فرمان نشست و افشین صندلی عقب نشسته بود.هر دو ساکت بودن.فاطمه گفت: _مطمئن بودم خدا کمکم میکنه.ولی فکرشم نمیکردم اینجوری.کی میتونست دل سنگ افشین مشرقی رو نرم کنه.کی میتونست نزدیک یه دره بزرگ از مرگ حتمی بده. یک ربع بعد به کارخانه متروکه رسیدن.... ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🇮🇷برای شدن باید شد..🇮🇷 🌟رمان 🌍قسمت 🌟خدای من کم کم خدا برای من موضوعیت پیدا می کرد ... من اعتقادی به خدا نداشتم ... خدا از دید من، خدای کلیسا بود ... خدای انسان های سفید ... مرد سفیدی، که به ما می گفت ... زجر بکش تا درهای آسمان به روی تو باز بشه ... و من هر بار که این جملات رو می شنیدم ... توی دلم می گفتم ... خودت زجر بکش ... اگر راست میگی از آسمون بیا پایین و یه روز رو مثل یه بومی سیاه زندگی کن ... . زجر کشیدن برای کلیسا یه افتخار محسوب می شد ... درهای آسمان و تطهیر ... اما به جای حمایت از ما که قشر زجر کشیده بودیم ... از اشراف و ثروتمندان حمایت می کرد ... و اصلا شبیه انسان های زجر کشیده نبودن ... اینجا بود که تازه داستان و ، داشت شکل می گرفت... من شروع به تحقیق کردم ... در جستجوی خدا، هر کتابی که به دستم می رسید؛ می خوندم ... عرفان ها و عقاید مختلف ... اونها رو کنار هم می گذاشتم و تمام ساعت های بی کاریم رو فکر می کردم ... ، آخرین کتابی بود که خوندم ... . مجذوب تک تک اون کلمات شده بودم... اما چیزی که قلبم رو به حرکت در آورد، دیدن دو تا تصویر بود ... *تصویری از حج ...* انسان هایی با پارچه های سفید و یه شکل خودشون رو پوشانده بودن ... سفید و سیاه ... با پاهای برهنه دور خانه ای ساده می چرخیدند ... خانه ای که با پارچه سیاهی پوشیده شده بود ... توی اون لباس ها اصلا مشخص نمی شد کی ثروتمنده و کی فقیر ... این مصداق عملی بود ... و تصویر دوم، تصویری بود که با همون پارچه های سفید ... سیاه و سفید، *روی زمین ... و بی تکلف و تفاخر ... کنار هم غذا می خوردن ... .* با دیدن این دو تصویر، قلبم از جا کنده شد ... ناخودآگاه با صدای بلند خندیدم ... خنده ای از سر حظ و شادی ... شاید این تصاویر برای یه انسان سفید، ساده بود ... اما برای من، نعمت محسوب می شد ... برای من که تمام زندگیم به خاطر بومی بودن، سیاه بودن و فقیر بودن ... تحقیر شده بودم ... و برای ساده ترین حقوق انسانیم زجر کشیده بودم ... . نعمت برابری ... خدایی که سفید و سیاه در برابرش، یکسان بودن ... بدون صلیب های طلا و جواهرنشان ... 🌹این خدا، قطعا خدای من بود ..🌹 ادامه دارد.. نویسنده؛ شهید مدافع حرم