eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
466 دنبال‌کننده
126 عکس
190 ویدیو
4 فایل
بنام خدا سلام دوستان به منبع اصلی رمان‌های عاشقانه مذهبی و زیبا خوش آمدید. کانال ما را به دوستان خود معرفی نمائید. لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af رونق کسب و کار کانال و گروه @hosyn405 تبلیغات به ما بسپارید در دو کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃رمـــان ... 🍃🌸 قسمت خواستم حرف بزنم ڪہ عاطفہ انگشت اشارہ ش رو گرفت سمتم:😌 _پاشو،ناز نڪن دیدے ڪہ نازت خریدار دارہ! نفسے ڪشیدم و بلند شدم،رفتم سمت حیاط. _مامان منم میرم!😊 🌳⛲️🌳⛲️🌳⛲️ پارڪ خلوت بود،هانیہ روے یڪے از تاب ها نشست،با خجالت گفت: _شهریار هلم میدے؟☺️ شهریار با لبخند رفت سمتش و گفت: _عزیزم اینجا خوب نیست!😍 عاطفہ با ناز گفت: _ڪسے نیست ڪہ! یہ ڪوچولو!😌 بہ تاب خالے ڪنارش اشارہ ڪرد و رو بہ من ادامہ داد: _بیا دیگہ چرا وایسادے؟😍 بہ امین اشارہ ڪردم و گفتم: _تو تاب بازے ڪن زن داداش! براش دست تڪون دادم😊👋 و روے نیمڪتے نشستم،هوا خنڪ بود و همہ جا ساڪت! دستم رو گذاشتم زیر چونہ م و بہ منظرہ پارڪ🌳 خیرہ شدم! شهریار عاطفہ رو آروم هل میداد، میدونستم از امین خجالت میڪشہ ڪہ شیطنت نمیڪنہ!😇 وگرنہ مگہ مے شد شهریاروعاطفہ آروم باشن؟!😊 امین هم هستے رو میذاشت روے سرسرہ و آروم میاورد پایین!😊👶باهاش حرف میزد و هستے مے خندید! دلم گرفت، 😒 نمیدونم چرا، شاید بخاطرہ جاے خالے مریم، شاید هم بخاطرہ خودم! امین همونطور ڪہ هستے رو،روے سرسرہ مے ڪشید پایین نگاهش افتاد بہ من!👀 نگاهم رو ازشون گرفتم و خیرہ شدم بہ درخت هاے لخت! صداے قدم هاش اومد،توجهے نڪردم!😕 هستے رو بہ سمتم گرفت و گفت: _میخوام بدوام مراقبش هستے؟ خواستم بگم راضے نیستم😐 از این فعل هاے مفرد اما بدون اینڪہ نگاهش ڪنم زل زدم بہ صورت هستے و دست هام رو بہ سمتش دراز ڪردم و گفتم: _بیا بیینم جیگرخانم!😊 امین هستے رو داد تو بغلم، محڪم نگهش داشتم. منتظر بودم برہ تا با هستے بازے ڪنم اما همونطور ایستادہ بود!😟 چند لحظہ بعد با فاصلہ از من روے نیمڪت نشست! _از ڪے روے نیمڪت مے دویدن؟!😏 همونطور ڪہ زل زدہ بود بہ رو بہ روش گفت: _یہ لحظہ فڪر ڪردم اگہ چندسال پیش یہ تصمیم دیگہ میگرفتم همہ چیز چقدر فرق مے ڪرد!😔 ڪنجڪاو شدم، اما چیزے نگفتم،با ذهنم تشویقش مے ڪردم! بگو چرا؟!بگو دلیل رفتارهات چے بود!🙁 تو وجودم غوغا بود و ظاهرم آروم! وقتے دید چیزے نمیگم ادامہ داد: _اگہ یہ تصمیم دیگہ میگرفتم شاید مریم الان زندہ بود، تو داشتے یڪے از بهترین دانشگاہ هاے تهران مهندسے میخوندے،اوضاع من فرق میڪرد!😒 سرش رو برگردوند بہ سمت هستے و با لبخند زل زد بهش: _هستے هم نبود!شاید دوسہ سال دیگہ وارد زندگیمون مے شد!😔 قلبم وحشیانہ 💓مے طپید مثل سہ سال پیش! حق نداشت باهام بازے ڪنہ!😒 آروم از روے نیمڪت بلند شدم بدون توجہ بہ امین بہ هستے گفتم: _بریم بازے ڪنیم! اما نتونستم طاقت بیارم همونطور ڪہ پشتم بهش بود گفتم: _دست بردار از اگہ و اما و چرا!😒 بگو چرا نخواستیم؟! انقدر رویاهاے دخترونہ م شیرین بود ڪہ تو واقعیتم مے دیدم؟😔 صداش باعث شد خون تو رگ هام یخ ببندہ و قلبم از سینہ م 💓بزنہ بیرون! _همیشہ دوستت داشتم!😔 نگاهم رو دوختم👀 بہ هستے ڪہ داشت با ولع دستش رو میخورد، برنگشتم سمت امین چون میدونستم از صورتم حالم رو میفهمہ! نفسم رو دادم بیرون: _فقط دلیلشو بگو،این چراها نمیذارہ گذشتہ رو فراموش ڪنم!😒 شهریار سرش رو بلند ڪرد، نگاهے بهم انداخت👀😠 و اخم ڪرد! در گوش عاطفہ چیزے گفت،عاطفہ از روے تاب بلند شد! با حرص دندون هام رو،روے هم فشار دادم، چرا حرف نمیزد اومدن! با غم گفت:😞 _بذار با خودم ڪنار بیام همہ چیزو میگم سر موقعش! خواستم بگم موقعش ڪیہ ڪہ شهریار و عاطفہ نزدیڪمون شدن. امین گفت: _من میرم یڪم بدوام،شهریار نمیاے؟ شهریار نگاہ😠 اخم آلودے بهش انداخت و سرش رو بہ نشونہ منفے تڪون داد! دوبارہ نشستم روے نیمڪت،خیرہ شدم بہ امین👀 خیلے سریع مے دوید! 🌸🍃ادامه دارد... ✍نویسنده:لیلے سلطانے
💞 💞 . قسمت . . بغضم گرفته بود😢اخه ارزوی هر دختریه که لباس عروسی بپوشه و دوستاش تو عروسیش باشن. اشکام کم کم داشت جاری میشد...😢 . با بغض یه نگاه به اقا سید کردم و اونم اروم سرشو بالا اورد😢 سکوت عجیبی جمع رو فرا گرفته بود در بود ولی من کردم😒✋ . ❤️(در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن/شرط اول قدم آن است که مجنون باشی)❤️ . یه لحظه باز با سید چشم👀💕 تو چشم شدم😢 . چشمامو آروم به نشونه تایید بستم و باز کردم که یعنی من راضیم لبخند کمرنگی توی صورت سید پیدا شد☺ فهمیدم اونم مشکلی نداره . همون دیقه سید روکرد به بابام و گفت _پس اگه اجازه بدید ما بریم اتاق حرفامونو بزنیم😊 . همه شوکه شدن😐... این حرف یعنی که اقا سید شرطها رو قبول کرده. . بابام رو کرد سمت من و پرسید: _دخترم تو نظرت چیه؟!😯 . هیچی نگفتم و فقط سرم رو پایین انداختم 😔 . که مادر سید گفت _خوب پس به سلامتی فک کنم مبارکه 😊 . بابام هم گفت: _گفتم که عمق فاجعه بیشتر از این حرفهاست 😑 . مامانم اتاق رو به زهرا نشون داد و زهرا هم آروم ویلچر سید رو به سمت اتاق هل داد...منم پشت سرشون رفتم😞 . وارد اتاق که شدیم زهرا گفت: _خب ریحانه خانم اینم آقا سید ما😌...نه چک زدیم نه چونه بالاخره اومد توی اتاق شما 😂😉 . یه لبخند ریزی☺️ زدم و سید با یه چشم غره زهرا رو نگاه کرد😑 و گفت _خوب زهرا خانم فک کنم دیگه شما بیرون باشین بهتره 😐 . _بله بله...یادم نبود دوتا گل نوشکفته حرفهای خصوصی دارن 😂 . -لا اله الاالله😐 . -باشه بابا الان میرم بیرون😉...خوب حرفاتونو بزنینا...جایی هم کمک خواستین صدام بزنین تقلب برسونم? و زهرا بیرون رفت . هم من سرم پایین بود هم اقا سید😕😕 . اروم با صدای گرفته و ضعیفم گفتم: -آقا سید خیلی معذرت میخوام ازتون به خاطر رفتار پدرم😔 . -خواهش میکنم ریحانه خانم..این چه حرفیه...بالاخره پدرن و نگران شما ...ان شاالله که همه چیز درست میشه...فقط الان که از دستشون دلخورید مواظب باشین حرفی نزنین که دلش بشکنه و احترامشون حفظ نشه... ☺ . -نمیدونم چی بگم 😔راستیتش فکر میکردم از وقتی که دیگه به قول خودم به خدا نزدیک شدم باید دیگه دنیام قشنگ و راحت میشد ولی هر روز تر از دیروز شد 😔 . اقا سید یه لبخند😊 آرامش بخشی زد و سرش رو پایین انداخت و شروع کرد به بازی کردن با تسبیح قشنگ عقیقش و اروم این بیت رو خوند : _(پاکان زجور فلک بیشتر کشند/گندم چو پاک گشت خورد زخم آسیاب) ریحانه خانم نگران نباشین...شما با خدا باشین خدا هم همیشه با شماست☺...اگه گاهی هم میکنه به خاطر اینه که ببینه حواستون بهش هست..میخواد ببینه واقعا دوستش دارین یا فقط ادعایین... مطمئن باشین اگه بهش ثابت بشه دوستش دارین یه کاری میکنه که صد برابر شیرین تر از قبل هست☺️ . حرفهاش بهش ارامش میداد...نمیدونستم چی بگم..فقط گوش میکردم.😊 . . ادامه_دارد 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🌾 🌾قسمت : برمی گردم وجودم آتش گرفته بود … 😭😫😣😭 می سوختم و ضجه می زدم … محکم علی رو توی بغل گرفته بودم … صدای ناله های من بین سوت خمپاره ها گم می شد … از جا بلند شدم … بین جنازه شهدا … علی رو روی زمین می کشیدم … بدنم قدرت و توان نداشت … هر قدم که علی رو می کشیدم … محکم روی زمین می افتادم … تمام دست و پام زخم شده بود … دوباره بلند می شدم و سمت ماشین می کشیدمش … آخرین بار که افتادم … چشمم به یه مجروح افتاد …😣👀 علی رو که توی آمبولانس🚑 گذاشتم، برگشتم سراغش … بین اون همه جنازه شهید، هنوز یه عده باقی مونده بودن … هیچ کدوم قادر به حرکت نبودن … تا حرکت شون می دادم… ناله درد، فضا رو پر می کرد … دیگه جا نبود … مجروح ها رو روی همدیگه می گذاشتم … با این امید … که با اون وضع فقط تا بیمارستان زنده بمونن و زیر هم، خفه نشن … نفس کشیدن با جراحت و خونریزی … اون هم وقتی یکی دیگه هم روی تو افتاده باشه … آمبولانس دیگه جا نداشت … چند لحظه کوتاه … ایستادم و محو علی شدم … کشیدمش بیرون … پیشونیش رو بوسیدم … – برمی گردم علی جان … برمی گردم دنبالت …😭 و آخرین مجروح رو گذاشتم توی آمبولانس … ادامه دارد ... ✍نویسنده: 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af