eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
461 دنبال‌کننده
126 عکس
190 ویدیو
4 فایل
بنام خدا سلام دوستان به منبع اصلی رمان‌های عاشقانه مذهبی و زیبا خوش آمدید. کانال ما را به دوستان خود معرفی نمائید. لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af رونق کسب و کار کانال و گروه @hosyn405 تبلیغات به ما بسپارید در دو کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت 🍀راوے زینب🍀 نزدیک به ۲۲ بهمن و سی و سومین سال بود و ما میخواستیم عطیه و نه نفر دیگه رو سوپرایز کنیم. داشتم روسریمو درست میکردم که بهار اس داد 📲_ نزدیڪ خونتونمااا. نوشتم 📲_من حاضرم بیا بهار: 📲_عطیه رو راه نندازی دنبال خودتاا چادرمو سر کردم ڪه دیدم عطیه زنگ زد عطیه: سلام زینب خوبی ڪجایی؟🙁 _سلام خوبی من خونم اما با بهار میخوام برم جایی😅 عطیه: عه میشه منم بیام؟😍 _نه نمیشه😝 توآدم باش میخوایم ۲۲بهمن بریم رهپیمایی😁 صدای عطیه بغض آلود شد وگفت: _باشه خدافظ😢 مامان: _زینب بدو بهار پایین منتظرته😊 سوار ماشین بهارشدم _سلام عشقم.. خوبی😍 _سلام رییس خوب بگو ببینم برنامه چیه؟!😁 چقدر پول هست؟ _من از خانواده شهدا و دوستام اینا دو میلیون جمع کردم.. مهدیه و زهرا و معصوم چادرایی ڪه بچه ها دوست دارنو لیست🗓ڪردن.. ده تا هم باید بخریم.. ده تا باڪس شهدایی🌹اگه پولم بمونه روسری و ساق دست😊 بهار: پس پیش به سوے بازار😍 الحمدلله با دومیلیون و دویست همه چیز خریدیم فقط مونده بود وسایل فرهنگی ڪل برنامه رسیدیم معراج.. زهرا: _سلام خسته نباشیدکاراتون تموم شد _آره ۲۹ ام تولد حسین😍 زهرا:کجا میخوای براش تولد بگیرین بهار: مزارشهیدمیردوستے🌹زهرا خواهرشهیدابراهیم هادیو هماهنگ ڪردی؟ زهرا: اره😇 _دستت درد نڪنه جوجه جانم بهار: بسه دیگه بیاید کاراروبڪنیم باید بریم سر بسته فرهنگی صدای یا الله👥 آقایون👥 مانع از حرف زدنمون شد بینشون آقای لشگری و دیدم.. آقای لشگری همونی بود ڪه نامه حسین ووسایلشو از سوریه برامون آورد.😒 خودش جانباز بود.. آقای لشگری: _خانم رضایی اگه وسایل لازم دارید لیست کنید برادران زحمتشو بکشن. بهار: _خانم عطایی فرد لطفا لیست کنید بدید آقای لشگری میخواستیم لاله🌹چند بعدی درست کنیم.😇وسایل براے 313 بسته درست کردیم اما چون مطمئنا شلوغ میشد 3313بسته درست کردیم. این بین من خودم کمتر معراج میرفتم بالاخره ۲۲ بهمن فرا رسید. ادامہ دارد... نام نویسنده ‌؛ بانو مینودری رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ مادرش فخری خانم گفت: _هیچ معلوم هس تو کجایی؟؟!😠 یکماه دیگه هس هیچ کاری نکردیم!یه زنگ بزن به آقای سخایی! بگو برا فردا عصر میریم خونشون خاستگاری مهسا.😠 حالا که همه چیز را میدانست... باید میگفت،که میداند همه چیز را، از بچگی، از بیمارستان، از شیمیایی شدن عمویش، از درد قلب آقابزرگ و خودش. _حالا چرا اینقدر عجله دارین؟! چرا حتما عروسی من و یاشار باید باهم باشه!😊 فخری خانم_چون دهم فروردین بابات، عموت، آقای سخایی میخان برن انگلیس _خب وقتی برگشتن مراسم میگیریم صدای کوروش خان، بلند تر از همیشه بود. _ ببینم یوسف درد تو چیه؟! حرف آخرت رو اول بگو.😠 روی مبل کنار پدرش نشست. با آرامش گفت: _ببین بابا من همه چی رو میدونم.😊از بچگیم، از بیمارستان،خودتون میدونین نظرمن چیه. حاضر نیستم بهیچوجه مهسا رو بگیرم. !مگه یاشار، سمیرا رو انتخاب کرد کسی حرفی زد.. خب... خب منم میخام خودم انتخاب کنم!! حرفم ناحق هس؟! خطاست؟؟!!😕 کوروش خان_آهااا... پس بگووو!!😡 اینهمه کلاس میزاری برا عموت و آقای سخایی،اینهمه که همه رو رد میکنی برا اینه..؟؟!!😡🗣 تن صدای کوروش خان، بالا و بالاتر میرفت! _نخیر بفرمایین این گوی و این میدان... بفرمایین آقااا..!!😡🗣 ببینم چه گلی ب سرت میزنی!!؟؟حالا که همه چیزو میدونی!!! پس اینم بدون که اگه غیر از فتانه و مهسا رو انتخاب کنی از ارث محرومی....!!!فهمیدی؟؟محروووممم😡🗣 یوسف سکوت کرد... دربرابر تمام حرفها و تندی هایی که نمیدانست به تقاص بود. عصبانیت فخری خانم هم،😠دست کمی از کوروش خان نبود. دوست نداشت... مقابل پدرش ، قدعلم کند، سینه سپر کند که چه؟!😔 که زن میخواست؟!😔 که آنهایی که منتخبشان بود را نمیخواست؟!😔 اما این دلیلی که بخواهد کند!!😔 ساکت و آرام روی مبلی نشست... نگاهش را به زمین دوخت.یاشار فرصت را غنیمت شمرد و آرام درگوش پدر پچ پچ میکرد، شاید برای مراسمش برنامه ها را هماهنگ میکرد. گویی دعواهای یاشار و پدرش تمام شده بود... اما پدرش همچنان با اخمی غلیظ به یوسف زل زده بود.😡 مادرش فخری خانم خواست جو را آرام کند و مهر پدر را بجوش آورد. نزدیک همسرش رفت او را آرام دعوت به نشستن کرد. _کوروش خان حالا اینقدر به خودت فشار نیار، یوسف که منظوری نداره، بذار زمان خودش همه چی رو حل میکنه!😏 کوروش خان سکوت کرده بود... لیوان آبی را که همسرش برایش آورده بود را جرئه ای نوشید. آرامتر شد.به مبل تکیه داد. _موندم حیرون تو کارت پسر!! 😠آخه مشکلت با اینا چیه؟! همشون دخترایی هنرمند، اصیل، خانواده دار، همه جیک و پوکشون رو من میشناسم!! هم عموت هم آقای سخایی! اگه مشکلت حجابشونه که خب مهسا رو بگیر!! چرا بهونه میاری!!؟؟ نمیدانست چه جوابی بدهد... بگوید چادری بودن دارد؟!😔 بگوید دلش برای قداست به تنگ آمده؟!😔 چه میگفت..باز هم سکوت کرد.. هرچه پدرش فریاد میکشید باز هم سکوت جوابش بود.😔 _ببین یوسف اینو میگم ولی حجت رو بهت تموم میکنم..!😠یا همین دخترایی که درنظر گرفتم رو انتخاب میکنی یا دیگه اصلا روی ما حساب باز نکن..!😏 کوروش خان باغرور تکیه داد. فخری خانم کلامی گفت ک انگار آتش بس بود برای این وضعیت. _تا اول عید وقت داری.! به محض پایان یافتن جمله.... با سکوت، راه اتاقش را گرفت.پاهایش که نه، گویی قلبش سنگین شده بود. باز قلبش به تپش افتاده بود. اما این درد قلب نبود..! 😣😞 😔 ...😔 چقدر یوسف به خانواده اش برای رفتن به خاستگاری دارد.و اصلا بدون آنها نمیکند!! آنها میدانستند..! همه چیز را...!! و اینهمه فشار می آوردند، که یوسف را..! حالا که یوسف خودش همه چیز را فهمیده بود، آنها هم علنا برایش خط و نشان میکشیدند.!! تا شاید به برسند.!!😞 او که همه چیز را گفته بود... کاش درد قلبش😣 را هم میگفت.کاش مرحمی داشت.کاش.. ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار آرامشکده زوج خوشبخت ❤️👇❤️ https://eitaa.com/joinchat/672859075Cc72ddb6b23
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷 🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ.. 🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ.. ° °قسمت °°نفوذی (ده روز بعد-جلسه مشترک ) حسین از جایش بلند شد و گفت: _صلاح نمیدونم اطلاعات طبقه بندی شده رو چنین جایی مطرح کنم. عباس برگه هایی که در دستش بود را مرتب کرد و گفت:  _قرار بر همکاریه... حسین سرش را پایین انداخت و گفت: _بعضی افراد در جلسه هستن که در حد... یکدفعه کوروش خودکاری که در دستش بود را روی میز انداخت و گفت: _مشکلت با من چیه حاجی؟ حسین بلافاصله گفت:  _مشکل اینه که شما جایی ایستادی که نباید... کوروش پوزخندی زد و گفت: _اولا که من نشستم دوما اینکه اختلافات سیاسی تو با بابام نباید باعث درگیری... حسین کیفش را از روی صندلی برداشت و درحالی که به کوروش اشاره میکرد گفت: _البته که اگه پشتت به جناح سیاسی پدرت گرم نبود، اینجا نبودی، بحث بچه بازی نیست... کوروش کتش را از پایین مرتب کرد، تمام قد ایستاد و گفت:  _یه حقیقت غیر قابل انکار اینه که  فهم و توانایی های آدم رابطه معکوس با سن و سال داره.. عباس عینکش را از چشمش برداشت و روبه کوروش گفت: _ اقای مغربی شما نه فقط به آقای رسولی بلکه به اکثر افراد حاضر در جلسه و بیشتر دانشمندا و محققین تاریخ دارید میکنید. بشینید تا جلسه رو به جای... حسین درحالی که دسته کیفش را میفشرد رو به کوروش گفت: _یه حقیقت غیرقابل انکار باندیه که به تهش وصلی بچه! کوروش رفت و مقابل حسین ایستاد، و با دستان گره کرده  گفت: _از پرونده سازی برای من چیزی عایدت نمیشه! حسین نگاهی به جمع انداخت و از اتاق خارج شد. کوروش دنبالش دوید و در راهرو به او رسید و گفت: _حاجییییی...حق نبود اینطوری جلو جمع با من حرف بزنی حسین برگشت و گفت: +اگه حق به حقدار میرسید الان تو زندان بودی _اون بار قاچاق ربطی به من نداشت تو جلسه دادگاه اون بوشهریه اعتراف کرد... +اینکه چیکار کردی اون بدبخت گناهتو گردن گرفته بماند...! چطور از مادرِ زنِ مرحومت رضایت گرفتی که الان پای میز محاکمه نیستی؟!! کوروش مشتش را باز کرد. عرق سردی روی پیشانی اش نشست و از جیب شلوارش یک فلش کوچک سبز را بیرون آورد و  گفت: _وقت کردی یه نگاه به این بنداز حاجی +علاقه ای به دیدن.... -این یکی فرق داره حاجی! مطمئنم به دیدن این فیلم علاقه داری +من دیگه کاری با تو ندارم نمیخوام ببینمت تو هیچ جلسه دیگه ای سر هیچ پرونده ای! میفهمی بچه؟ _ولی من باهات خیلی کار دارم حاجی، راستی به عروست سلام برسون. کوروش این را گفت، و با برق عجیبی که در چشمان درشتش بود، از حسین جدا شد و به طرف اتاق رفت. حسین به فلشی که کوروش در دستش گذاشته بود، خیره شد. شقیقه هایش تیر میکشید، با عجله به طرف خیابان رفت. ادامه دارد... 🕊اثــرےاز؛ بانوسین.کاف.غین 🕊🕊🕊🌷🌷🌷🌷🌷🌷🕊🕊🕊
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 و ✨💞 🕋داســـٺان جذاب و واقعی نام دیگر رمـــان؛ ✝قســـــــمٺ ✨معنای امل دیگه نمی تونستم، جلوی خودم رو بگیرم … یه سال تموم خون دل خورده بودم... اما حالا کارش به جایی رسیده بود که می خواست من رو جلوی بقیه، کنه … همون طور که به دیوار تکیه داده بودم، چند لحظه چشم هام رو بستم … پشت سر هم حرف می زد اما دیگه گوش نمی کردم … 💫خدایا! خودت گفتی از همسر تا جایی درسته که نباشه … اما از اینجا دیگه گناهه … دیگه قدرت صبر کردن و لبخند زدن ندارم … من قدرت شوهرم رو ندارم… چشم هام رو باز کردم... و رفتم توی اتاق … بدون اینکه حرفی بزنم و خیلی جدی … کت و شلوار رو برداشتم و زدم به چوب لباسی و روش کاور کشیدم … برگشت سمتم … – چکار می کنی آنیتا؟ … مگه بهت نگفتم این رو بپوش؟ … – چرا گفتی … منم شنیدم … تو همون روز اول دیدی من چطور آدمی بودم … من همینم … نمی دونم امل یعنی چی … خوبه یا بد … اما می دونم، هرگز حاضر نمیشم این طوری لباس بپوشم … آرایش کنم و بیام بین دوست های تو … و با اون زن ها که مثل … آرایش می کنن؛ رفت و آمد کنم … حسابی جا خورده بود … باورش نمی شد … داشتم برای اولین بار☝️ باهاش می کردم … گریه ام گرفته بود … – همه چیز رو تحمل کردم … همه چیز رو … اما دیگه این یکی رو نمی تونم …😒😢 دیگه نتونستم جلوی اشک هام رو بگیرم😭 … ادامه دارد.... 🕋❤️✝✝🕋❤️🕋 ✍نویسنده: شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے 🌹قسمت همون روز ترکش خورده بود. برده بودنش شیراز وبعد هم آورده بودن تهران...😥 خونه ي خالش بودیم که زنگ زد. گفتم: _"کجایی؟چقدر صدات نزدیکه". گفت: _"من همیشه به تو نزدیکم" گفتم: _"خونه اي؟"😍 گفت: _"نمیشه چیزي رو از تو قایم کرد". رفته بود خونه ي پدرم گوشی رو گذاشتم، علی رو برداشتم و رفتم. منوچهر روي پله ي مرمري کنار باغچه نشسته بود و سیگار می کشید. رنگش زرد بود. سیگار رو گذاشت گوشه ي لبش و علی رو با دست راست بغل کرد. نشستم کنارش روي پله وسیگار رو از لبش برداشتم انداختم دم حوض. همین که اومدیم حرف بزنیم پدرم با پدرو مادر منوچهر و عموش، همه اومدن و ریختن دورش. عمو منوچهر رو بغل کرد و زد روي بازوش. من فقط دیدم منوچهر رنگ به روش نموند... سست شد ... نشست .... همه ترسیدیم که چی شد. ریز بغلش رو گرفتیم، بردیم داخل. زخمی شده بود از جای ترکش بازوش خون میومد و آستینش رو خون کرد میدونستم نمیخواد کسی بفهمه. کاپشنش رو انداختم روي دوشش علی رو گذاشتم اونجا و رفتیم دکتر. کتفش رو موج گرفته بود. دستش حرکت نمی کرد دکتر گفت: "دوتا مرد میخواد که نگهت دارن". پیراهنش رو درآورد و گفت شروع کنه. دستش توي دستم بود، دکتر آمپول میزد و من و منوچهر چشم دوخته بودیم به چشماي هم. من که تحمل یه تب منوچهر رو نداشتم باید چی میدیدم .منوچهر یه آخ هم نگفت. فقط صورتش پر از دونه هاي ریز عرق شده بود. دکتر کارش تموم شد نشست... گفت: "تو دیگه کی هستی؟ داد بزن من آروم بشم واقعا دردت نیومد؟" گفت: "چرا، فقط اقرار نمیخواستید. عین اتاق شکنجه بود. دستش رو بست و اومدیم خونه. ده روز پیشمون موند... ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ ✍نویسنده؛ مریم برادران