💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #دوم
دوباره مثل روزهای اول #مَحرمشدنمان دلم لرزید، ڪه او در لرزاندن دل من به شدت مهارت داشت.
چشمانم را نمیدید،
اما از همین پشت تلفن برایش پشت چشم نازڪ ڪردم و با لحنی غرق ناز پاسخ دادم
_از همون اول ڪه گوشی زنگ خورد، فهمیدم تویی!
با شیطنت به میان حرفم آمد و گفت
-اما بعد گول خوردی!
و فرصت نداد از رڪب عاشقانه ای که خورده بودم دفاع ڪنم و دوباره با خنده سر به سرم گذاشت
_من همیشه تو رو گول میزنم! همون روز اولم گولت زدم ڪه عاشقم شدی!
و همین حال و هوای عاشقیمان در گرمای عراق، مثل شربت بود؛ شیرین و خنڪ! خبر داد سر کوچه رسیده،
و تا لحظاتی دیگر به خانه میآید،
ڪه با دستپاچگی گوشی را قطع ڪردم تا برای دیدارش مهیا شوم.
از همان روی ایوان وارد اتاق شدم،
و او دست بردار نبود ڪه دوباره پیامگیر گوشی به صدا در آمد.
در لحظات نزدیک مغرب،
نور چندانی به داخل نمیتابید و در همان تاریڪی، قفل گوشی را باز ڪردم ڪه دیدم باز هم شماره غریبه است.
دیگر فریب شیطنتش را نمیخوردم،
ڪه با خندهای ڪه صورتم را پُر ڪرده بود پیامش را باز ڪردم و دیدم نوشته است
_من هنوز دوستت دارم، فقط ڪافیه بهم بگی تو هم دوستم داری! اونوقت اگه عمو و پسرعموت تو آسمونا هم قایمت
ڪنن، میام و با خودم می برمت! -عَدنان-
برای لحظاتی احساس ڪردم،
در خلائی در حال خفگی هستم ڪه حالا °من شوهر داشتم° و نمیدانستم عدنان از جانم چه میخواهد؟
در تاریڪی و تنھایی اتاق،
خشڪم زده و خیره به نام عدنان، هر آنچه از او در خاطرم مانده بود، روی سرم خراب شد.
حدود یڪ ماه پیش،
در همین باغ، در همین خانه براینخستین بار بود ڪه او را میدیدم.
وقتی از همین اتاق،
قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم ڪه نگاه #خیره و #ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری ڪه نگاهم از خجالت پشت پلڪهایم پنهان شد.
کنار عمو ایستاده،
و پول پیش خرید بار توت را حساب میڪرد. عمو همیشه از روستاهای اطراف "آمِرلی" مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد میڪردند،
اما این جوان را،
تا آن روز ندیده بودم.مردی لاغر وقدبلند، با صورتی به شدت سبزه ڪه زیر خط باریڪی از ریش و سبیل، تیره تر به نظر میرسید. چشمان گود رفته اش مثل دو تیله کوچک سیاه برق میزد
و احساس میڪردم،
با همین نگاه شَرّش برایم چشمڪ میزند. از #شرمی ڪه همه وجودم را پوشانده بود، چند قدمی عقب تر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد.
سرم همچنان پایین بود،
اما سنگینی حضورش آزارم میداد ڪه هنوز عمو سینی را از دستم نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم.
از چهارسالگی ڪه پدر و مادرم به جرم #تشیّع و به اتهام شرکت در #تظاهراتی علیه صدام اعدام شدند، من و برادرم عباس....
ادامه دارد....
💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج