eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
465 دنبال‌کننده
126 عکس
190 ویدیو
4 فایل
بنام خدا سلام دوستان به منبع اصلی رمان‌های عاشقانه مذهبی و زیبا خوش آمدید. کانال ما را به دوستان خود معرفی نمائید. لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af رونق کسب و کار کانال و گروه @hosyn405 تبلیغات به ما بسپارید در دو کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺🍃رمـــان .. 🌺🍃 قسمت پرواز 123✈️به مقصد کربلای معلی.... -علی اقا بدوووو الان میپره😥 -نه خانوم جان بدون ما نمیپره😉 -علی شوخیو بزارکنار بدو فقط -خانمم ندو عزیزم در شأن شما نیست باچادر.میرسیم هناس. -چشم اقا -روشن به ظهور ............. -خانم چیزی نیاز ندارید؟ -نه ممنونم عزیزم -میگم علی دل تو دلم نیست حرمو ببینم ها. -میبینی خانوم ٬چطوره دعای عهدو بخونیم هناس؟صبح جمعست اقامون چشم انتظارها.😊🌤 -عالیه اقا بسم الله. دعای عهد کوچکمان را از جیبش دراورد و شروع کردیم به خواندن دعای زیبای عهد... العجل یا مولا ویا صاحب الزمان( برای ظهور) هواپیما درحال پرواز بود🛫٬ابرهای سفید و زیبا ☁️به شکل پنبه های بزرگ اطرافمان را احاطه کرده بودند٬ ازبچگی ارزو داشتم به ابرها دست بزنم و با آن ها گلوله بسازم ٬اما بزرگ که شدم دانستم تمامش گاز است و پوچ.انسان همین است ارزوهای کودکی دربزرگسالی مزحک میشود اما گاهی به این فکر میکنم کاش روح کودکیم که چونان اب زلال بود میماند و حتی سایه ای کدری نقش برآن نمیبست.بازهم الحمدالله که دراین برهه از زمان هستم.شکرالله. دست علی دست هایم را درخود محصور کرده بود٬حصاری شیرین٬آخر از هواپیما ترس عجیبی دارم اما کنار مَردم٬ارام ارامم. ساعتی تا رسیدنمان نمانده بود٬دلم آشوبی بود از دیدن یار٬چقدر زیباست این یار٬چقدر اقاست این یار‌‌. -مسافران محترم٬کمربندهای ایمنی خود را بسته و صندلی را به حالت اولیه برگردانید٬تا دقایقی دیگر هواپیما برباند مینشیند.🛬 صدای کمک خلبان بود که برای همه آرزوی سلامتی کرد و خواهان دعا بود. حس و حال عجیبی بود😊💗 ٬انگار همه روح ها ادقام شده و به سوی سرچشمه سالار شهیدان میریزد. با کمک علی از هواپیما خارج شدم٬نفس کشیدم و نفس کشیدم٬علی تنها چشم دوخته بود٬محو بود٬نمیدانم محو چه؟حالی عجیب داشت٬انگار چیزی میدید که من نمیدیدم. -اهم اقا کجا سیر میکنید؟ -اینجام خانوم ٬حس میکنی؟ -چیو؟ -بوی ...بوی شهادتو..😇 نفس کشید و چشمانش رنگ غم گرفت ٬لحظه ای احساس کردم روح علی از بدن جداشده و به سویی میرود٬انگار ملکوتی شده بود. به سمت فرودگاه رفتیم٬چمدان ها 🎒را در تاکسی🚖 گذاشتیم و به سمت هتل حرکت کردیم٬حال و هوایی بود عجیب٬به هتل که رسیدیم با کمک راننده محترم ساک هارا در لابی گذاشتیم تا پذیرش شویم. بعد از اتمام چک پاسپورت و شناسنامه به اتاق مورد نظر رفتیم٬دررا علی باز کرد و وارد شدم٬اتاقی معمولی با امکاناتی معمولی ٬عاشق همین ها بودم.😍😇 🌺🍃ادامه دارد.... نویسنده ؛ نهال سلطانی 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🕊رمان قسمت / آخر تمام طول راه تا مزار رو گریه کردم وقتی رسیدم مزار پاشووووو محسن😭😭😭😭 پاشو که همه عالم و ادم دارن حرف ازدواج منو حسن رو میزنن😔😭 مردم چه میفهمن چقدر سخته تو اوج جوانی بیوه شدن😔😭 فقط کافیه با یه آقا تو کوچه خیابون صحبت کنی اون وقت چه فکرایی در موردت میکنن ازدواج کنی میگن منتظر بود شوهرش بمیره شوهر کنه ازدواج نکنه میگن کیو زیر سر داره که شوهر نمیکنه مادر شهید، پدر شهید ، خواهر شهید ، برادر شهید، فرزند شهید بودن سخته خیلی هم سخته ولی شهید بودن سخت تره چرا که سایه مردی سرت نیست😔 مردم چه خبر دارن از همسران شهدایی که برای بودن در کنار فرزندشون مجبور به ازدواج با برادر شوهرشون شدن؟😔💔 همسران شهدایی که از طرف خانواده شهید خیلی اذیت شدن ولی بخاطر فرزندشون تحمل کردن داشتم با محسن حرف میزدم که گوشیم زنگ خورد اسم داداش حسن روی گوشی نمایان شد -الو سلام زنداداش کجایی؟ -پیش مَردَم😍 جایی که کسی جرات نمیکنه بهم پیشنهاد ازدواج با برادرشوهرمو رو بده😒😡 داداش حسن:میام اونجا من چند دقیقه دیگه حسن سر به زیر شروع کرد به حرف زدن : من شرمندتم زنداداش باید خیلی زودتر این موضوع رو خودم پیگیری میکردم دستام شروع کرد به لرزیدن **حقیقتش من یکی از هم دانشگاهی های خانمم رو زیر نظر دارم برای ازدواج همین امشب این موضوع رو مطرح میکنم تا شما هم خلاص بشی از این موضوع تا رسیدن ، هم من هم حسن آقا ساکت بودیم شب بعد از شام حسن رو به همه گفت : لطفا چند دقیقه همه بشینید تو این مدت خیلی از گوشه کنار به گوشم رسوندن که زنداداشت جوانه عقدش کن ولی زینب خانم همیشه همون زنداداش کوچولوی من میمونه ازتون میخوام برای پایان این حرفای صد من یه غاز فردا زنگ بزنید خونه خانم زارع و هماهنگ کنید برای خواستگاری میخوام روز چهلم محسن همه بفهمن من نامزد کردم تا دیگه اسم ناموس برادر شهیدم نقل دهان ها نباشه😡😒 همون فردا شب حسن و سمانه بهم محرم شدن روزهای پایانی بارداری بیشتر محتاج بودن محسن بودم. فقط مجلس چهلم یه نفر بلند گفت : معلوم نیست چیه که حتی برادر شوهرشم حاضر نشد باهاش ازدواج کنه آااااااااااخ همین حرف باعث شد که حالم بد بشه ماااااااامان😭 نفهمیدم چی شد وقتی چشمام رو باز کردم مامانم گفت : پسرت صحیح و سالم دنیا اومد😍😊😁 تموم شد . پسرم دنیا اومد و حالا سایه یه مرد محرم بالای سرم هست محسن پسرمون اومد❤️😍 سخت بود بدون تو ولی قول میدم حسینمون رو یه سرباز بزرگ کنم برای آزاد سازی قدس😍😭 "پایان" شادےروح شهدا 🕊🌸 نام نویسنده؛بانومینودری رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ به اتاقش رسید... صدای یاشار می امد، خبرهایی میداد.!که خرید حلقه رفتند،..که برای سالن چه کردند...حوصله هیچکس را نداشت. همزبانی نداشت بجز علی.😔 بدون اینکه لباسش را عوض کند.. روی صندلی که پشت میز کامپیوترش بود نشست.آرنجهایش را روی پاهایش، و سرش را در حصار دستانش برده بود.کلافه بود.😣 با دستانش صورتش را پوشاند... چند فرستاد. کمی شده بود.بلند شد لباسش را عوض کرد.✨باید میگرفت تا علاوه بر ، هم آرام شود..✨ با لبخند از اتاق بیرون رفت... دیگرصدایی در خانه نبود.آرام به سمت آشپزخانه رفت.مراقب بود سر و صدا نکند، را بهم نریزد. آب را کمی باز کرد..! 🍀نگاهش به آب افتاد. ✨اَلْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذى جَعَلَ الْمآءَ طَهُوراً وَلَمْ يَجْعَلْهُ نَجِساً✨ستایش خداى را که آب را پاک کننده قرار داد، و آن را ناپاک نگردانید. 🍀دستش را زیر آب نبرده بود. ✨بِسْمِ اللَّهِ وَبِاللَّهِ اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنَ التَّوّابينَ وَاجْعَلْنى مِنَ الْمُتَطَهِّرينَ.✨ به نام خدا، و به ذات خدا، خدایا مرا از توبه کنندگان، و پاکى طلبان قرار ده. 🍀شستن را آغاز کرد. ✨اَللّهُمَّ بَيِّضْ وَجْهى يَوْمَ تَسْوَدُّ فيهِ الْوُجُوهُ وَلا تُسَوِّدْ وَجْهى يَوْمَ تَبْيَضُّ فيهِ الْوُجُوهُ✨خدایا چهره ام را سپید کن، روزى که چهره ها سیاه مى شود، و چهره ام را سیاه مکن، روزى که چهره ها سپید مى گردد. 🍀آب بر روی دست راستش ریخت. ✨اَللّهُمَّ اَعْطِنى كِتابى بِيَمينى وَالْخُلْدَ فِى الْجِنانِ بِيَسارى وَحاسِبْنى حِساباً يَسيراً✨ خدایا پرونده ام را به دست راستم بده، و نامه جاوید بودن در بهشت را به دست چپم، و حسابم را به حسابى آسان رسیدگى کن. 🍀برای شستن دست چپ گفت: ✨اَللّهُمَّ لا تُعْطِنى كِتابى بِشِمالى وَلا مِنْ وَرآءِ ظَهْرى وَلا تَجْعَلْها مَغْلُولَةً اِلى عُنُقى وَاَعُوذُ بِكَ مِنْ مُقَطَّعاتِ النّيرانِ✨خدایا پرونده ام را به دست چپم وا مگذار، و از پشت سرم در اختیارم قرار مده، و آن را بسته به گردنم ننما، و از پاره هاى آتش به تو پناه مى برم. 🍀صاف ایستاد. چشمانش را بست. مسح سر را کشید. ✨اَللّهُمَّ غَشِّنى رَحْمَتَكَ وَبَرَكاتِكَ. ✨ خدایا رحمت و برکاتت را بر من بپوشان. 🍀پاهایش را مسح کرد. ✨اَللّهُمَّ ثَبِّتْنى عَلَى الصِّراطِ يَوْمَ تَزِلُّ فيهِ الاَْقْدامُ وَاجْعَلْ سَعْيى فيما يُرْضيكَ عنّى يا ذَاالْجَلالِ وَالاِْكْرامِ✨خدایا مرا بر صراط ثابت بدار، روزى که قدمها مى لغزد، و کوششم را در انچه تو را از من خشنود مى کند قرار ده، اى داراى بزرگى و اکرام. وضویش که تمام شد نفسی عمیق کشید. و در حالیکه به اتاقش برمیگشت آرام زیرلب گفت : ✨اَللّهُمَّ اِنّى أَسْئَلُكَ تَمامَ الْوُضُوءِ وَتَمامَ الصَّلوةِ وَتَمامَ رِضْوانِكَ وَالْجَنَّةَ. ✨ خدایا از تو مى خواهم کمال وضو، و کمال نماز، و کمال خشنودى ات و بهشت را. ✨اَلْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمينَ ستایش خاص خداى پروردگار جهانیان است. با 💎 بسمت اتاقش رفت... وبا لبخندی حاکی از و بخواب رفت..😊😴 ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار آرامشکده زوج خوشبخت ❤️👇❤️ https://eitaa.com/joinchat/672859075Cc72ddb6b23
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞قسمت حسین اقا با آرامش گفت _توکل بخدا دخترم.. پاشو دست و صورتت بشور.. برو بخواب.. فردا مگه کلاس نداری.!؟😊 زهراخانم_ اره مادر.. برو بخواب دیر وقته.. صبح بیدار نمیشی..😊خدا بزرگه..! عاطفه _وای مامان...! نمیتونم چجوری برم بخوابم..😭من خودم فردا میرم.. ازشون رضایت میگیرم..داداشمه خب!😭 حسین اقا_ نه عزیزم.. من و مادرت میریم.تو نباید بری..😊 زهراخانم بلند شد..دست دخترش را گرفت.. _اره مادر..تو بری در خونه اونا... عباس قشقرق بپا میکنه.!😊 عاطفه به اغوش مادر پناه برد _وااای مامان..! یعنی حالا چی میشه داداش عباسم..😭 زهراخانم با آرامش.. عاطفه را به سمت روشویی برد.. عاطفه صورتش را شست.. به اتاقش رفت.. اما خواب از چشمش پریده بود.. وضو گرفت.. تا دو رکعت.. حاجت بخواند..😭بعد نماز..✨ تسبیحش💙 را برداشت.. و دعاکرد.. ک شود.. و گره کار عباس باز شود.. _خدایا... تو رو به مظلومیت امام حسین. ع. قسم.. کمکش کن..😭🤲 با تسبیحش روی تخت خوابید😢✨ و اونقدر فرستاد تا خوابید.. درست است که عباس شر بود.. و زود عصبی میشد.. درست است که با هیکل تنومند و چهارشانه اش..کسی زورش ب او نمیرسید.. و همه از او میترسیدند.. درسته است که لحن حرف زدنش..از بچگی داش مشتی و لاتی بود.. اما ناموس پرست و غیرتی بود.. احترام زیادی برای پدرمادرش قائل بود.. حرمت موی سپید را داشت.. ولی خب.. به هرحال نمیتوانست.. وقت عصبانیت.. خشمش را کنترل کند.. از صبح این خانه نفر پنجم بود.. که در میزدند.. برای رضایت گرفتن.. هر خانه را میزدند.. دست از پا درازتر برمیگشتند..😞😞 که ناگهان.. چیزی ب ذهن زهراخانم آمد.. _عه... راستی حسین جان..! کاش یه سر میرفتیم پیش سیدایوب..😊 ما که همه درها رو زدیم.. شاید با وساطتت این سید.. گره کار عباس هم باز بشه!😟 حسین اقا_ اره.. اره...راست میگیااا..! اصلا حواسم ب سید نبود.. الان دیگه کم کم نمازه.. بریم مسجد بهش بگم😊 زهراخانم _خدایا خودت درستش کن😥🤲 حسین اقا_درست میشه عزیزم.. توکل بخدا😊 ساعت نزدیک ٢ ظهر🕑🌇بود.. و حسین اقا گوشه حیاط مسجد..ایستاده بود.. منتظر «سید ایوب» سید میدید.. حسین اقا منتظرش ایستاده.. زودتر جواب اطرافیانش را داد.. و به طرف حسین اقا رفت.. _خب.. بفرما حاجی.. بنده در خدمتتونم😊 ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ساعت کم کم به ٨:٣٠ 🕣🌃رسیده بود.. و همه وارد زورخانه میشدند.. آرش و محمد.. با میل هایی ک خریده بودند.. همه مردهای مسجدی و محله.. آمدند.. فرهاد، سامیار، محسن و نیما هم.. باهم وارد شدند.. مرشد مدح میخواند.. مردم با ذوق صلوات میفرستادند.. 😍🗣ورزشکاران یکی یکی.. وارد گود شده بودند.. عباس وسط ورزشکاران.. ایستاده بود.. به توصیه سید.. از امشب عباس میاندار بود.. کباده میکشید.. میچرخید.. شنا میرفت.. با میل بازی حرکات را بسیار منظم انجام داد.. با هر حرکتش.. بقیه ورزشکاران.. از او تقلید کردند صدای الله اکبر و صلوات مردم.. تا سر بازارچه میرسید..🗣🗣🗣🗣 تقریبا تا ساعت ١١ شب... غیر از .. .. امیرالمؤمنین علی علیه السلام.. و .. هم بود.. با خروج عباس از گود.. به احترامش همه ورزشکاران خارج شدند.. میل ها را گوشه ای میگذاشتند.. و وارد رختکن میشدند.. صدای پچ پچ مردم.. کل سالن را پر کرده بود.. از آقایی.. از ادب.. از حرکات ورزشی عباس میگفتند.. کسی اگر به چشم خود نمیدید.. باور نمیکرد.. این همه را.. عباس وارد رختکن شد.. لباسش را تعویض کرد.. و بیرون آمد.. دستش را.. روی سینه گذاشت.. و با سر به همه.. سلام و علیک میکرد.. کم کم همه سالن را ترک میکردند.. همه لذت برده بودند.. عباس.. به سید که رسید.. گفت _رخصت سید✋ سید دستش را روی شانه عباس گذاشت _رخصت باباجان.. احسنت شیرمرد.. خدا حفظت کنه.. مولا پشت و پناهت😊 _مخلصیم استاد.. یاعلی😊✋ به حرمت✨ و انرژی💪 سربندش..😍😇 اخم از روی صورتش.. کم کم کنار رفته بود.. وارد خانه که میشد.. چقدر زهراخانم.. قربان صدقه اش میکرد..😍اسپند دور سرش میچرخاند.. عصای پدرش شده بود.. حسین آقا.. مثل یک پسر که نه.. مثل یک برادر بود برایش..😊 خیلی خوب بود.. که عاطفه و ایمان.. از بودن عباس لذت میبردند.. هم بود برایشان هم ..☺️☺️ دوماه از عقد عاطفه و ایمان.. گذشته بود.. و حالا درگیر مراسم عروسی میشدند.. عروسی ای که عمری.. آرزویش😍💞 را داشتند.. مراسم ازدواج عاطفه بود... ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت 💠از اهل محل گرفته.. تا کاسب های بازارچه.. از کودکان.. تا ریش سفید ها.. همه برای او.. خاص.. قائل بودند..✨🍃 💠وارد زورخانه که میشد.. مرشد.. به و .. که به او.. پیدا کرده بود.. زنگ را مینواخت..🔔✋ وارد گود که میشد.. همه برای سلامتی اش.. میفرستادند..✨ورزشکاران.. بدون اذنش.. ورزش نمیکردند.. از گود که خارج میشد.. رخصت میطلبید..😊 💠مرشد_سلامتی شیرمرد حیدری محله.. عباس آقای گل.. صلوات محمدی پسند بفرست..🌺🔔 مرشد این جمله را.. میگفت.. و عباس.. وسط ورزشکاران می ایستاد.. .. دست .. به سینه میگذاشت.. و لبخندی دلنشین.. به مرشد میزد..😊 و زیر لب.. با بقیه.. صلوات میفرستاد.. 💠تا سید اجازه نمیداد.. از زورخانه خارج نمیشد..👌 پای ثابت گلریزان بود.. 🍀یکبار بدهی یک بدهکار.. 🍀یکبار آزادی یک زندانی.. 🍀یکبار تهیه جهیزیه عروسی.. 🍀یکبار جور شدن سرمایه برای درامد جوانی.. 💠 با رفقایش... چنان رفاقتی داشت..که کافی بود.. عباس لب تر کند.. با جان و دل.. هرچه میخواست.. انجام میدادند..😊😍☺️😇😊☺️ غیر فرهاد.. بقیه از او کوچکتر بودند.. 💠 از خودش را داشت و روی حرفش حرف نمیزد.. را داشت.. و مراقب بود دل کسی را نشکند.. زهراخانم و عاطفه...😊😍 بفکر آینده او بودند..هر دختری را.. که زهراخانم یا عاطفه درنظر داشتند.. به هر طریقی.. سعی می‌کردند.. که عباس آنها را ببیند.. اما فایده ای نداشت..😕😑 کم نبودند در محله.. دختران .. اما دل عباس را..♥️درگیر خود نمیکرد.. عباس_ جان من..!! بیخیال من مامان.. 😑🤦‍♂ زهراخانم فقط لبخند میزد..😊 و باز هربار.. به بهانه ای.. پسرش را.. برای کاری میفرستاد.. که دختر مورد نظرش را ببیند.. 🔒اما قفل دل عباس داستان ما بازشدنی نبود..🔒✋ هانیه دوست عاطفه.. سمانه دختر آقای مسعودی.. همسایه ته کوچه.. و ده ها دختر دیگر.. که مادر و خواهرش.. برای او درنظر میگرفتند.. اما فایده ای نداشت.. مدتی بود... که همسر سید ایوب(ساراخانم).. احوال خوشی نداشت.. زهراخانم.. همین امر را بهانه کرد.. دیداری تازه کند.. گوشی تلفن☎️ را برداشت.. تا به حسین آقا و عاطفه.. خبر دهد.. که زمانی را.. همه باهم.. برای عیادت ساراخانم.. به خانه سید بروند.. قرار بر این شد.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار