eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
461 دنبال‌کننده
126 عکس
190 ویدیو
4 فایل
بنام خدا سلام دوستان به منبع اصلی رمان‌های عاشقانه مذهبی و زیبا خوش آمدید. کانال ما را به دوستان خود معرفی نمائید. لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af رونق کسب و کار کانال و گروه @hosyn405 تبلیغات به ما بسپارید در دو کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ از دور علی را میدیدند... ریحانه، علی را که دید، چادرش را کشید. آرام، از کنارش رد شد.سلام کرد.و بسمت پدر و مادرش رفت. علی دلش لک زده بود،... برای اذیت کردن یوسف.😁 به سمتش رفت. سرش را کنار گوش یوسف برد. _میبینم که حالت توپه..!خب زودتر میگفتی خودم برات آستین بالا میزدم.😁😜 یوسف بخیال اینکه علی حقیقت را میگفت. تعجب کرد _واقعا میتونستی؟!😳 _آره بابا.. همین مهسا خانم، دختر آقای سخایی، مگه چشه؟؟!!😆😜 یوسف،سریع خم شد... تکه سنگی کوچک را برداشت. به نشانه زدن، دستش را بلند کرد. که علی، باخنده فرار کرد. 😱🏃یوسف هم، خنده دندان نمایی زد.. 😁 یوسف، پیش بقیه رسید... . جمله عمو او را غافلگیر کرد. _چطوره قبل از رفتنت به شیراز عروسیتونو راه بیاندازیم!😁 _چی..هان...نه...ینی آره... ؟!😅 کلمات درهمش خنده بلندی را نصیب عمومحمد کرد.😂 _جای بچه های هیئت خالیه.. مگه نه؟؟ _نمیدونم😅 خیلی شاد و پرانرژی شده بود...😍☺️ دیگر مهم نبود. حرفها، تهمتها، اذیتها، و... نگاهی به خانمش کرد. به او اشاره کرد که بیاید کنارش.😊 فتانه، سهیلا، مهسا هرسه باهم، میگفتند و میخندیدند. باخنده بسمت یوسف میرفتند... یوسف نگاهش را پایین برد. فتانه_سلام یوسفی خووبی..! چه عجب ما شما رو شاد و خندون دیدیم. تاحالا که نمیشد نزدیکت اومد.!😕 باصدای ریحانه، یوسف سرش را بالا آورد. ریحانه_یوسفم همیشه شاد و خندون هست. ولی گذاشته برا اهلش.😌 نگاه هرسه، به ریحانه، دوخته شد. مهسا_اهلش؟!🙄 جایی برای کردن . باید میکرد از ،از یوسفش.با ناز، پشت چشمی نازک کرد. _آره دیگه. خنده هاشو گذاشته برا خانمش.😌 یوسف دست به سینه ایستاده بود. زل زده بود به بانویش.😍 فتانه_ فقط میخام بدونم قاپ یوسفو چجوری دزدیدی؟!😠 مهسا_ چیز خورش کرده حتما فتانه جون.!😏😠 ریحانه_من ندزدیدم گلم.. مال من بود..! 😌شما خبر نداشتین...در ضمن حس قلبی آقامون بوده عزیزم😇😍 سهیلا تنها تیرش را رها کرد. با گریه انگشت اتهام بسمت یوسف برد سهیلا_ این👈 یوسف رو که میگی، خیلی نامرده.. با احساساتم بازی کرده...اول، به من نظر داشته😭 ریحانه نقاب بی تفاوتی زد... دستش را در دست مردش گذاشت. با ناز گفت: _بریم عزیزم؟!😌 یوسف هرلحظه... چیزی میدید بیشتر میکرد.. ریحانه ی چند ساعت پیش کجا و ریحانه الان کجا..!؟این همه دلبری را یکجا.😍 این همه جواب حاضری های او در برابر دختران فامیل..!😍 دختران...باحرص و عصبانیت، از آنها دور میشدند.. یوسف دلش میخواست کمی دلبرش را حرص دهد... یوسف _خب میفرمودید..😍 که خنده هامو گذاشتم برا تو...؟ خب... دیگه چی... که من مال تو بودم آره...؟؟😍عزیزم..؟؟؟😳☺️آقامووون؟؟😳😎 ریحانه با تک تک جملات یوسفش، گونه سیب میکرد.و آب میشد..🙊☺️🙈 _راستی بند بعدی بانو😉😜 ادامه👇