🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_شصت_هشتم(قسمت اخر)
به سمت ماشین رفتند ، وقتی نشستند مهدا با حرص رو به هادی گفت :
ظاهرا آقای حسینی خیلی خریدای مهمی داشتن !
هادی : آره گفت خیلی واجبه
بعد از تاخیر نسبتا طولانی محمدحسین ، سیدهادی رو به هانا گفت :
اول شما رو برسونم ؟
ـ من میخوام برم خونه مهدا
الان حالشـ...
مهدا با آرنجش به هانا زد و گفت :
هر دختری دوست داره تو مراسم خواستگاریش دوستشم باشه
سید هادی : بله متوجهم ، خودتونم تو خواستگاری من از فاطمه بانو بودین
تا رسیدن به خانه سکوت کرده بود و گاه و بی گاه به خرید های کادو پیچ شده محمدحسین نگاه میکرد و با حرص نفسش را بیرون میداد که هانا گفت :
سکته کردی !
بعد از رسیدن به خانه با خداحافظی سرسری با خستگی و ناراحتی همراه هانا در را باز کرد و داخل شد . بعد از توضیحات مختصری به مادرش به اتاقش رفت و آماده منتطر خواستگار ها ماند .
مائده و هانا با شور و شوق در حال بازرسی لباس انتخابی بودند . اما مهدا افسرده از بیخیالی محمدحسین ، تسبیح جامانده از راهیان نور را در دست میچرخاند و به آن زل زده بود
مائده : هانا خانم بنظرتون لبنانی بپوشه بهتره یا شال ؟!
ـ بنظرم شال
ـ روسری بهتره ها !
ـ بذار نظر مرصادو بپرسیم
مرصــــــــــــــاد ؟ آقا مرصــــــــــــاد پسرم ؟
مرصاد با اعصابی بهم ریخته یا اللهی گفت و در را باز کرد : بله با من کار داشتین ؟
ـ آره بنظرت شال بهتره یا روسری ؟
ـ مگه فرقیم داره ؟!
مهدا ؟
ـ هوم
ـ تو واقعا راضی شدی اینا بیان ؟
تو که مخالف بود...
ـ الان موافقم
ـ خودت میدونی ، خوشبخت باشی آبجی
در را کوباند و رفت که هانا گفت :
این دیگه چشه ؟ انگار میخوان بزور اینو شوهر بدن !
مائده : نه فقط غیرتی شده !
مهدا با هیچ انگیزه ای در حال چای گذاشتن بود که خواستگار ها رسیدند ، با شنیدن صدای میهمانان از آشپزخانه بیرون آمد و با دیدن صحنه رو به رویش ماتش برد .
محمدحسین در آن کت و شلوار سرمه ای و گل به دست همراه آن کادویی که تا دقایقی پیش روی اعصابش بود جلو آمد آنها را بسمتش گرفت .
مهدا از شک بیرون آمد و گفت :
نرفتین خواستگاری دختری که قرار بود روسری انتخابی منو بپوشه ؟
ـ چرا رفتیم ، زیاد خوشم نیومد ازش خیلی لوس بود
مهدا بی توجه به موقعیت گفت :
بیشتر از شما ؟
محمد حسین خندید و گفت : آره
ولی واقعیت اینکه ، دلم فرمون کج کرد و کشید منو اینجا ، خواستگاری دختری که اولین بار پاکی و عشق رو توی تک تک رفتارش دیدم ... کسی که عشق بالا سری رو توی قلبم جاویدان کرد ، تو ...
🍃محافظ عاشق من 🍃
ـ خوش اومدین ♥ !!!
اصفهان ۱۳۹۶
هانا
کتاب را می بندم و اشکم روان میشود زیباترین خواستگاری بود که دیده بودم ، من و محمدحسین و فاطمه این نقشه را کشیدیم و بزرگ تر ها همراهیمان کردند ، آن شب از زیبا ترین ساعات عمرم شد ....
♥️🍃به پایان رسید این دفتر حکایت همچنان باقی ست ....🍃♥️
۱۳۹۹/۴/۱۰ ۰۱:۳۲˝
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
در من بدمی زنده شوم
یک جان چه بود صد جان منی
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
✍کلام نویسنده: ف. میم
بر من ببخشید اگرناتوان بودم درادای حق مطلب
تمام تلاشم بر این بود که یادآوری کنم زنان سرزمینم قهرمانانی هستند که غفلت ما از این مسئله میتواند فاجعه بیافریند ، بی شک بخش موثری از بقای یک ملت وابسته به زنان توانمند آن است.
رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀