🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_پنجاه_هفتم
لباس پوشیده از اتاق بیرون آمد و به اتاق مرصاد رفت .
سرکشی کشید و گفت :
ـ مرصاد ؟
بیداری ؟
ـ آره
کارم داری ؟
ـ نه من باید برم اداره
میخواستم ببینم اگه ماشینو نمیخوای ب...
ـ ماشین خودته از من اجازه میگیری ؟
ـ نخیر
آخه گفتی باید با هیربد بری یه پروژه ای ببینی ، گفتم شاید لازم داشته باشی
خوبی بهت نیومده هااا
ـ خب حالا
با ماشین مامان میرم
ـ باشه ، پس کاری نداری ؟
ـ آخه تو چه صرفه ای دا...
ـ ساکت
چه پرو هم هست
من رفتم
بچه خوبی باش
اذیت هم نکن
ـ باشه مامانی
ـ آفرین پسرم
ـ برو تا با دیوار یکیت نکردم
ـ یه ذره ادب
* ـ باشه در اولین فرصت
راستی مهدا ؟
میگم اختاپوس ناراحت میشه نباشی
کارت سبک شد یه زنگ بزن حداقل بهش تبریک بگو ، نوجونه
ـ مرصاد ؟
ـ بله
ـ تو کی اینهمه عاقل شدی ؟
ـ در حد کمپوت لوبیای تبرک هم لیاقت نداری
ـ براش برنامه دارم
ـ واقعا ؟ فکر نمیکر...
هیچی ، برو دیگه
ـ فکر نمیکردی بتونم به زندگی برگردم ؟
ـ خب تا همین الانم خیلی ناآرومی
ـ من نمیتونم نسبت به مائده بی تفاوت باشم
ـ خوشحالم.
خیلی خوشحالم که اینقدر قوی هستی *
ـ من رفتم
یا علی
*خودش هم میدانست اینقدر قوی نیست و قلبش آکنده از غم است اما نمیتوانست اجازه دهد اطرافیانش تحت تاثیر مشکلاتش آزار ببینند .
مادرش کج خلقی کرد و گلایه نبودن هایش اما قول داده بود جبران کند ، برای خواهری که حساس ترین موجود زندگیش بود .*
خودش را به اداره رساند و به جمع ترابی ها پیوست . در اتاق سید هادی ، محل تجمع ، را زد و منتظر اجازه مافوقش ماند .
سرهنگ صابری :
بفرمایید
*ـ سلام
ـ سلام ، بشینین خانم فاتح
ـ بله قربان
سید هادی :
خب با اومدن خانم فاتح جمع تکمیل شده و باید در مورد ماموریت جدید صحبت کنیم
برای اینکه به چرایی مسئله بپردازیم لازمه ماموریت اخیر رو با هم بررسی کنیم .
ما مدت طولانی محافظت از آقا محمدحسینو به عهده داشتیم و متوجه روابطی که برای ایشون برنامه ریزی شده بود شدیم .
اولین چیزی که باعث شک ما به نزدیکان ایشون شد سوختن ساختمان محل سکونت ایشون بود .
بعد .....
کمی بعد از گرفتاری یاسین و گروهش فاتح و امیر رو همراه گروه عازم مسابقه به شیراز فرستادیم .
اما در کمال ناباوری یاسین و دو نفر همراهش به وسیله کسایی که نمی شناختیم فراری داده شدن ...
ما تصمیم گرفتیم برای تنها نموندن فاتح و امیر یاسینو بفرستیم شیراز ...
همون کسایی که برامون ناشناخته بودن سر ما رو با فتنه احتمالی گرم کردن .
و نیرو های مشغول حفاظت از محمدحسین و مشخص کردن فکر فتنه بودند در صورتی که جنگ اصلی علیه ما در زندان شروع شده بود ...
دقیق جایی که ابوبکر البغدادی زندانی بود ...
تل آویو بزرگترین برنامه ریزی و اترژی ممکن رو روی آنها گذاشت ...
اما ما همچنان درگیر مسائل فتنه و ... بودیم ...
تا اینکه مشکوک ترین اتفاق ممکن افتاد ، سجاد هیچ حرکتی علیه محمدحسین نکرد ، مرد سیاه پوش هیچ ضربه ای به فاتح و احمدی ( یاس ) نزد ...
در واقع کشفیات ما با کمک اونا پیش رفت ، با فتنه ما رو سرگرم کردن تا از isis غافل بشیم ...
دقیق جایی که ابوبکر البغدادی زندانی بود ...
تل آویو بزرگترین برنامه ریزی و اترژی ممکن رو روی آنها گذاشت ...
اما ما همچنان درگیر مسائل فتنه و ... بودیم ...
تا اینکه مشکوک ترین اتفاق ممکن افتاد ، سجاد هیچ حرکتی علیه محمدحسین نکرد ، مرد سیاه پوش هیچ ضربه ای به فاتح و احمدی ( یاس ) نزد ...
در واقع کشفیات ما با کمک اونا پیش رفت ، با فتنه ما رو سرگرم کردن تا از isis غافل بشیم ...
البته موفق نبودن و الان دو سالی میشه که بچه های سپاه روی مناطق عراق کار میکنن ...
حاج قاسم لحظه ای از این تهدید بزرگ غفلت نکرده ...
و اما علت حضور ما ....
کسانی بودند که با پیشنهاد های علمی و ... میخواستن به محمدحسین کمک کنن و از هیچ ابزاری دریغ نکردن ، حتی دختران زیادی از هم کلاسی و ... سعی در اغفال محمدحسین داشتن از جمله ثمین ناجی .
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃