💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌
💓 #دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے
💓قسمت #چهل_وچهار
💓از زبان مجید💓
چند ماه از ماجرای عقد مینا میگذشت و منم هر روز بیشتر با خودم کنار میومدم... 😊
شاید یه دلیلش مشغول شدن با نمونه ها و اماده شدن برای مسابقه بود👌
تو این چند ماه همه فکر و ذکرم شده بود #مسابقه🏆⚗
چون تو آینده هیچ چیز روشن دیگه ای نمیدیدم
تنها #هدف و #دلخوشیم همین مسابقه بود و با یه هم تیمی مثل زینب👉 کاملا امیدوار بودم به نتیجه😎✌️
.
راستش اصلا فکر نمیکردم زینب اینقدر همراه و هم تیمی خوبی باشه😊
در حین اماده کردن نمونه ها بعضی اوقات که دلم میگرفت باهاش درد دل میکردم و اونم واقعا به حرفام گوش میداد👌
.
شاید بشه گفت اولین گوشی بود که تو این دنیا وقت برای شنیدن حرفام و درد دلام داشت😒😕
.
اولین گوشی که بهم #سرکوفت نمیزد و #مسخرم نمیکرد به خاطر #افکارم...
اولین کسی که حرفام رو #درک میکرد...
✨البته همه این حرف زدنها با حفظ #احترام و تو چهارچوب شرع بود...✨
🌸حتی نه یه بار من زینب رو با ضمیر منفرد صدا زدم👌 و نه یه بار اون من رو...
🌸همیشه #احترام هم رو داشتیم...
به خاطر مسابقه نمیرسیدیم به کلاس هامون کامل بریم و به خاطر همین با زینب تقسیم وظایف کردیم👌
و بعضی کلاسها رو اون میرفت و جزوه رو به من میداد و بعضی کلاسها رو هم من میرفتم.😊
.
یه جورایی به همین دلایل داشت حرف زدن هامون و ارتباط هامون بیشتر میشد و من از این میترسیدم😥😒
.
نمیخواستم باز وارد ارتباطی بشم که هیچ سودی نداره..😔
.
احساس میکردم دارم به زینب #وابسته میشم...
ولی این حس باید #سرکوب میشد.😞
.
اخه کدوم دختری حاضره با پسری که میدونه قبلا شکست عشقی خورده ازدواج کنه😕😔
البته زینب بارها گفته که نگم شکست عشقی بلکه مینا #لیاقت عشقم رو نداشت...😐
ولی خب خودم میدونم که این حرف ها رو برای دلخوشی من زده و شاید ته دلش مثل همه آخیییی و الهییی بگه😞
ولی از همین الان معلومه این رابطه هم سر و ته نداره و نباید ادامش میدادم.
.
📢روز مسابقه شد...📢
مسابقه توی یه دانشگاه بزرگتر شهرمون بود
صبحش سعی کردم زودتر از همه اماده بشم و به محل مسابقه برم...😊
خیلی استرس داشتم😥
وقتی رسیدم دیدم زینب زودتر از من رسیده و جلوی در وایساده😦
تا من رو دید چادرش رو مرتب کرد و اومد جلو و سلام کرد😊
.
-سلام...فک نمیکردم شما زودتر اینجا باشین😕
-اخه دیشب تا صبح خوابم نبرد...بعد نماز هم کم کم اماده شدم و حرکت کردم.
-چه جالب😕
-چی؟😦
-اخه منم دیشب خوابم نبرد....خب حالا چرا نمیرید تو بشینید؟😕
-خب همه تیما با سرپرستشون میرن...منم باید با سرپرستم برم دیگه
-شنیدن واژه سرپرست غرور خاص و حس خوبی بهم داد...😌🙈ولی خب همونطور که گفتم باید این حس #سرکوب میشد...😞
.
💓💓💓💓💓💓💓💓💓
ادامه دارد...
✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی
📚 رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af