eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
465 دنبال‌کننده
126 عکس
190 ویدیو
4 فایل
بنام خدا سلام دوستان به منبع اصلی رمان‌های عاشقانه مذهبی و زیبا خوش آمدید. کانال ما را به دوستان خود معرفی نمائید. لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af رونق کسب و کار کانال و گروه @hosyn405 تبلیغات به ما بسپارید در دو کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 🍁قسمت یاسین در اتاقم را باز کرد و گفت : _ مامان میگه بیا نهار حاضره.😋 + باشه الان میام.😊 گوی🔮🍂 را روی میزم گذاشتم و رفتم. بعد از خواندن ✨دعای سفره ✨مادرم برایمان غذا کشید و مشغول خوردن شدیم.... اما زینب با بشقاب غذایش بازی می کرد و چیزی نمی خورد.😞 مادرم گفت : _ عزیزدلم چرا نمی خوری؟ خوشمزه نیست؟😊 چشم های زینب پر از اشک شد😢 و گفت : + میل ندارم. مادرم از جایش بلند شد. زینب را بغل کرد و گفت : _ یادت رفته ما چه قولی به هم دادیم؟ من و تو و یاسین و یوسف؟👌 + نه، یادم نرفته. ولی نمیتونم غذا بخورم. نمیتونم سر قولم وایسم.😢 چشمش به عکس پدر👣 افتاد و بغضش ترکید و با گریه گفت : + من دلم برای بابا رضا تنگ شده. من میخوام بابا برگرده پیشم.😭👣 از گریه های زینب همه ما چشمهایمان پر از اشک شد.😢😢😢 یاسین از سر میز غذا بلند شد و به اتاقش رفت تا راحت اشک بریزد.😭 اما من هربار که میخواستم اشک بریزم جمله ی پدر را یادآوری می کردم : 👣_ " محکم باش و هیچوقت کم نیار." بغضم را فرو دادم و گفتم : _ زینب، بیا هروقت دلمون گرفت به یادمون بیاریم که بابا همیشه پیش ماست.😢 تنها فرقش با قبل اینه که ما اونو نمیبینیم. اون همین الان داره به بشقاب غذایی که نخوردی نگاه میکنه و از اشک ریختنت ناراحت میشه. 😊😢اگه دوست داری بخنده اشکاتو پاک کن و غذاتو بخور.😋 با دستهای کوچکش صورتش را پاک کرد و به زور چند لقمه خورد... برای دختر نه ساله ای که عاشق پدرش بود باور آنکه دیگر نمی تواند او را ببیند سخت بود.❤️😞 از شش ماه پیش که👣خبر شهادت پدر👣 را داده بودند تا چند ماه لب به غذا نمی زد. ضعیف و لاغر شده بود.😒 بعد از نهار دفتر پدرم📓 را برداشتم و به سمت 🌷بهشت زهرا🌷 رفتم.... شش ماه بود که شهید شده بود اما هنوز . می گفتند شاید هرگز پیدایش نکنند و برنگردد. اما همه ی ما چشم به راه و منتظر بودیم.😞 در قطعه ی شهدای گمنام نشستم... همانجا که پدرم مادرم را دیده بود💓 و عاشقش شده بود. دفترش را باز کردم و دوباره جملاتش را مرور کردم : 👣« نمی فهمیدم یک جوان بیست ساله با چه ای می تواند همه چیز را کند و به جایی برود که شاید بازگشتی نداشته باشد... شاید هیچکدام از این ها را در زندگی اش تجربه نکرده که در عنفوان به جبهه ی جنگ رفته و همه چیز را رها کرده... نمی پذیرد یک جوان که شرایط ایده آلی دارد زندگی را رها کند و برود شهید بشود... به فکر میکردم، به ، به انگیزه ها و ... سعی کردم چند دقیقه خودم را جای آنها قرار بدهم. اما نه... بود حاضر به انجام چنین باشم... پدرت حتما خانواده شو داشت، حتما با شما زندگی خوبی داشت، پس چی باعث شد شمارو ول کنه و بره؟ ...» در همین لحظه موبایلم زنگ خورد.... دفتر را بستم و جواب دادم. یاسین بود، گفت : _ یوسف، هرجا هستی زود برگرد خونه.😭 + چی شده؟ برای زینب اتفاقی افتاده؟😨 _ نه. فقط زود بیا.😫😭 نگران شدم...😨 به سرعت به خانه برگشتم... ادامه دارد.... نویسنده:فائزه ریاضی رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af