eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
466 دنبال‌کننده
126 عکس
190 ویدیو
4 فایل
بنام خدا سلام دوستان به منبع اصلی رمان‌های عاشقانه مذهبی و زیبا خوش آمدید. کانال ما را به دوستان خود معرفی نمائید. لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af رونق کسب و کار کانال و گروه @hosyn405 تبلیغات به ما بسپارید در دو کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
@mostagansahadat ---------------------------------------------------- اخبار آنی از منطقه و محورمقاومت👇 کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd آیدی پذیرش تبلیغات @hosyn405
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 یک ساعتی بود که دنبال محدثه میگشتند در بیابان ! غروب شده بود و هوا رو به تاریکی بود مهدا هر لحظه نگران تر میشد ، گم شدن دختری که به او سپرده شده بود . اگر اتفاقی می افتاد ... بار دیگر خودش را لعنت کرد که اگر حواسش گرم حرف هایی در مورد محمدحسین نکرده بود الان ان دختر اسیر بیابان نمیشد ... از ان سوی دشت نور چراغی هر دو را خوشحال کرد و به ان سمت کشاند که با دیدن مرصاد و حسنا هر دو وارفتند. محمدحسین : پیداش نکردین ؟ مرصاد : چرا پیداش کردم تو جیبمه مهدا : الان وقت خوشمزگی نیست مرصاد مرصاد : خب اخه سوال میپرسه آقا تو رو خدا این دختر عمتو کنترل کن مثل چی میپره به مردم ... مهدا : این چه طرز حرف زدن... مرصاد : نه بذار بدونه ، چقدر مراعات میکنی ؟ ببین آقا محمد شما خواستگاری کردی ما هم گفتیم نه . باز مطرح کردی ، بازم مهدا گفت نه . دلیل مزاحمتای خانوادتو نمی فهمم ، الان این طفل معصوم محدثه کو ؟ کجاست ؟ حسنا : اقا مرصاد تند نرین اینا که ربطی به محمد نداره مهدا : همتون بس کنید بعدا راجبش حرف میزنیم الان فقط محدثه بسمتی راه افتاد که مرصاد گفت : کجا میری ؟ جاایی هست که نگشته باشیم ؟ مهدا با فریاد گفت : باید پیداش کنیم میفهمی !؟ باید . تا قبل از تاریکی محض دیگر داشت نا امید میشد ، تمام دنیا دور سرش می چرخید ، لحظه ای دست به سر گرفت و همان جا روی تپه ی شنی نشست ... محمدحسین نام محدثه را فریاد میزد . ـ محــــــــــــــدثـــــــــــــه ؟!!! محدثـــــــــــــــــــــــــه ؟ محدثـــــــه صدامو میشنوی ؟ کجاااا رفتی ؟ بیـــــــــا دختر ندا غلط کرد !! لحظه ای سر برگرداند و با دیدن مهدا نگران بسمتش رفت ، کنارش زانو زد و گفت : چیشده ؟ حالت بده ؟ خیلی راه رفتیم بخاطر همینه بطری آبش را بسمت مهدا گرفت و ادامه داد : بیا یکم آب بزن به صورتت این شکلاتم بخور مهدا بطری را رد کرد و با خشم گفت : همش تقصیر شماست ـ تقصیر من ؟ به من چه ربطی داره ؟ ـ همش بخاطر شماست چرا هر جا من میرم باید شما یا حرفی از شما باشه ؟! چند بار بهتون بگم نهههههه ، چند بار بگم من نمیخوام ببینمتون ؟ ـ الان حالتون خوب نیست ، نگرا.... ـ آره من نگرانم نگران از این به بعد زندگی ، چه قدر باید بخاطر شما درگیر وجدانم بشم ؟ داغ امیر هنوز سرد نشده آقا محمدحسین ، توهین ها و تحقیر های عمتون مامانمو خسته کرده ، ابروی من رفته ، همه میگن من امیرو بخاطر دل خودم ول کردم ، حتی همکارام مثل یه بدبخت بهم نگاه میکنن ، مگه من چیکار کردم ؟ اگه الان اتفاقی برای محدثه بیافته من جواب خانوادشو چی بدم ؟ ـ آروم باش مهدا خانم ، حق با شماست من مقصرم . تقصیر این دل وامونده منه ، درستش میکنم ، قسم میخورم . مهدا لحطه ای با یادآوری رودخانه بابغض گفت : نکنه افتاده باشه تو رودخونه ؟ ـ یا فاطمه زهرا ، پاشو فقط اونجا رو نگشتیم مرصــــــــاد ؟ مرصــــــــاد ؟ بیا بریم سمت رودخونه مرصاد : باشه بیاین با ماشین بریم همگی سوار جیپ شدند و بسمت رودخانه رفتند اطرافش را گشتند و نام محدثه را فریاد زدند . مهدا لحظه ای متوجه جسمی روی آب شد با وحشت گفت : وای اون چادره یا حسین بدون توجه به بقیه در آب پرید و چادر را برداشت چراغ را گرداند و چند دقیقه شنا کرد که ناله های خفیفی شنید اما به دلیل فریاد های بچه ها نمی توانست جهت یابی کند برای همین با خشم گفت : یه لحظه ساکت شین ، ببینم صدای چیه محمدحسین : بیا بیرون ببینم ، کی به تو ... ـ فعلا ساکت بسمت صدایی که شنیده بود رفت و با دیدن محدثه که مثل گنجشک می لرزید با گریه او را در آغوش کشید و گفت : محدثه ؟ محدثه جونم ؟ عزیزم صدامو میشنوی ؟ ـ مه...دا ـ جون مهدا ـ نترس عزیزم من پیدات کردم الان میارمت بیرون محدثه را در آغوش کشید و از آب بیرون آورد . همین که به اردوگاه رسیدند مائده و مهدا محدثه را به بهداری بردند . بهیار پیشنهاد کرد محدثه را به بیمارستان منتقل کنند . تمام مدت مهدا با همان لباس های خیس در هوای پاییزی میرفت و می آمد . محمدحسین ماشینی را برداشت و با مرصاد خواستند محدثه را به بیمارستان مرکز شهر ببرند که مهدا به سمت ماشین آمد . مرصاد : مهدا برو لباست عوض کن مهدا که به لباس های خیس و چسبان روی تنش نگاه کرد خجالت زده فورا به خوابگاه رفت و لباس عوض کرد . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 مهدا به محدثه اصرار میکرد برگردند اما محدثه زیر بار نرفت و میگفت مشکلی ندارد . پزشک گفته بود شاید مشکل تنفسی محدثه به سرعت خوب نشود . نیمه های شب در تاریکی محض نماز میخواند و گریه میکرد با تمام وجود از خدا سپاسگزار بود که آبرویش را پیش خلق نبرد . محدثه امانت بود ... قرانش را گشود و شروع به خواندن کرد که صدای نجوایی او را بسمت خودش کشید . زیارت عاشورا با صدای نم دار محمدحسین حس خوبی به او میداد ، پشت خیمه نشست و در دل با او همراهی کرد ، همراه بغضش بغض کرد ، همراه اشکش گریست و ... همین که محمدحسین به خوابگاه رفت مهدا هم از کمینگاهش بیرون آمد و به سمت خوابگاه بانوان راه افتاد که با برخورد شیئی با کفشش توجهش به زمین جلب شد . محمدحسین تسبیح و انگشتر عقیقش را جاگذاشته بود ، آن انگشتر را همیشه در دستش می دید . انگشتر و تسبیح را برداشت و بویید . بوی عطر جانماز سیدحیدر را میداد ، فرمانده فوق العاده ای که همیشه از او می آموخت . بهترین ساعات عمرش در میان شن ها و رمل هایی میگذشت که میعادگاه عاشقان کفن پوش بود . مهدا تصمیم خودش را گرفت او باید در این ماموریت شرکت میکرد او نمیتوانست بیخیال ماجرایی شود که دو سال روی آن تمرکز کرده بود . سفر به سرزمین عشق همه را آرام کرده بود و قلبشان را با عشق الهی التیام بخشیده بود مگر قلب هایی که هدایت پذیر نبودند ... روز آخر برای همه پر از بغض و غم بود ، انگار دل کندن از آن محیط بسختی جان کندن شده بود که همه با چشم های بارانی به اردوگاه نگاه میکردند . مهدا و حسنا چون از خادم شهدا بودند باید نمازخانه و ... را تمیز و چک میکردند ، وقتی کارشان تمام شد مهدا رو به حسنا گفت : تو برو وسایلو بذار منم میام الان ـ باشه مهدا آخرین نگاهش را به نمازخانه کرد برگه ی ترخیص را از اردوگاه را از کیفش بیرون آورد که امانتی های محمدحسین بیرون ریخت . میخواست انگشتر و تسبیح محمدحسین را به حسنا بدهد اما هر بار او را میدید فراموش میکرد تا جایی که دلش خواست این یادگاری را نگه دارد شاید ... خواست انگشتر را بردارد که دست ظریف دخترانه ای آن را برداشت و بسمتش گرفت با دیدن ندا گر گرفت ، بعد از دعوایی که بخاطر محدثه با ندا کرده بود در این سه روز با هم حرف نزده بودند . انتظار داشت ندا بدترین برخورد را داشته باشد چون محمدحسین از همه راجب انگشتر پرسیده بود اما او تصمیم نداشت محمدحسین را از حضورش در آن شب و زمزمه های عاشوراییش آگاه کند ... ندا با بغض گفت : دوسش داری مگه نه ؟ معلومه دوسش داری برا همین انگشترشو پس ندادی آخرش که گشتو پیداش نکرد گفت داده به عشقش ، پس عشقش تویی ! میدونستم دوست داره ولی نمیدونستم تا این حد . ـ داری اشتباه می... ـ اون روزی که جلوی چشمم اون گردنبندو طراحی کرد ، ازش پرسیدم برا کیه ؟! گفت برا لایق ترین گردن این دنیا فکر کردم برا منه چون ازم نظر خواست ! اون زمان مامانم اینا اصرار داشتن محرم بشیم برا آشنایی بیشتر ولی هر بار گفت نه ! اون روز که دوباره مامانم مطرح کرد ، گفت تابع حرفای گذشته نیست ، گفت دلش جایی گیرهـ پس پیش تو گیـــره ... ـ ببین ندا م.... ـ عشق کودکیمه میفهمی ؟ همیشه تو ذهنم شوهرم بوده حالا اون ... حالا تو ... خواهش میکنم نابودم نکن ، خواهش میکنم بذار آخرین تلاشمو بکنم عجز یک دختر برای داشتن کسی خیلی آزاردهنده است حتی اگر از او متنفر باشی دلت برایش خواهد سوخت . نمیتوانست اجازه دهد ندا در مقابلش بیش از این خرد شود . با بغضی گلوگیر انگشتر را در دست ندا گذاشت و گفت : من جوابم منفی بوده و هست و خواهد بود و این هیچ ربطی به تو نداره با چشم گریان نمازخانه را ترک کرد و بسمت اتوبوس رفت ، تمام راه اشک ریخت ، دختر ها فکر میکردند بخاطر دوری از طلائیه ست اما درد مهدا یکی نبود ... به خودش قول داد این عشق را کفن بپوشاند و در میان خاک های طلائیه جا بگذارد ... &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 خاطراتش با محمدحسین فیلم وار جلوی چشمش میگذشت و دلش را داغدار میکرد ... اولین دیدارش را به یاد آورد 'سحرگاه هر دو مقابل پنجره هوای گرگ و میش را نفس میکشیدند .... 'روزی که فیلم بازی کرد و تظاهر کرد او را نمی شناسد ـ بفرمایید ، امری داشتین ؟ محمدحسین : سلام ، خانم . ببخشید با خانم حسینی کار داشتم ! ـ سلام ، ببخشید شما ؟ ـ برای اینکه بگید کجاست باید بیوگرافی داشته باشین ؟ ـ ببخشید ، نمی تونم کمکی بهتون بکنم . ـ خانم محترم میشه بجای تجسس در امور دیگران لطفا بگید کجاست ؟ ـ بهتون گفتم چه کار یا نسبتی با ایشون دارین ولی شما نخواستین توضیحی بدید ، منم صلاح نمیدونم به یه آدم غریبه ی مشکوک آمار دوستمو بدم ‌!! محمد حسین عصبی خندید و گفت : غریبه مشکوک ! خانم مارپل من برادرش هستم ، حالا لطف میکنید بگید کجاست ؟! ' آن روزی که شجاعانه همراهیش کرد تا مائده را از آتش بیرون بکشد .... 'روزی که امیر کتک خورده را به خانه رساندند در راه برگشت گفت : روحتون آرامش خاصی داره ... دل آدمو به خدا نزدیک میکنه ' مهدا خانوم ؟ شما از دست من ناراحت هستین ؟ ـ سعی میکنم دلم جایگاه صاحبش باقی بمونه ـ پس ... ـ قضاوت ایمان وجود آدمو تباه میکنه ، گاهی باید حرف زد تا دچار قضاوت نشد گاهی سکوت ... خالق فقط خداست پس قاضی هم فقط اونه ! آقای حسینی ، من نگران شدم از اینکه چرا اینقدر زود به " پس ...." میرسید . ـ ببخشید حق با شماست ' زمان فتنه که اجازه نمیداد مهدا به صحنه خطر برود و مدام میگفت : این کارا چه ربطی به شما داره بمونین همین جا ' خواهشا سالم برگرد ... ' روزی که وصیت نامه امیر را با گریه میخواند صدای محزون مردانه اش دل مهدا را می لرزاند ... محمدحسین : چرا من اینقدر برای شهادت بیچارم ؟ آن روز به نبودش فکر کرد .... تصورش هم آزار دهنده بود ... اما او عهد کرد او را فراموش کند ، بخاطر محمدحسین ، بخاطر ندا ... بخاطر ناتوانی خودش ... بازگشت از راهیان عشق برای مهدا به معنای شروع دیگر بود اما اتفاقات متفاوتی باعث میشد این قرار متزلزل بشود . جلسه ای برگزار شد و سید هادی توضیحات لازم را به محمدحسین داد و او متعهد شد این محرمیت بینشان تنها به منزله همکاری تلقی شود . بعد از جلسه ای با حضور محمدحسین که برای مهدا هر ثانیه اش یک عمر بود با همکارانش خداحافظی کرد و به سمت خروجی راه افتاد که محمدحسین صدایش کرد : ببخشید من باید یه چیزی بگم. نگاهش را به یقه محمدحسین دوخت و گفت : بفرمایید گوش میکنم ـ من متعهد شدم آدم بی قیدو بندی هم نیستم احترام به شخصیت زن و ارزشش مهم ترین عامل در تربیت سید حیدر بوده و هست اما من قول ندادم از این فرصت برای تصاحب قلبی که روحمو به مبارزه کشیده تلاش نکنم ـ این یعنی چی ؟ ـ یعنی من تمام تلاشمو میکنم به چشمتون بیام انگار هوای این روز های اول پاییز برای مهدا گرم تر از تابستان خورشید بود ، بدون جوابی به نگاه منتظر محمدحسین از اداره بیرون زد حتی فراموش کرد ماشینش را ببرد انگار گام های نگرانش زمین را می طلبید . خودش پذیرفته بود در این سفر همراه محمدحسین باشد اما یک جای قلبش احساس ضعف میکرد . حس میکرد نمیتواند به عهدش متعهد بماند و در کویر پر ستاره چشمان محمدحسین غرق نشود ... شاید تنها راهی که میتوانست قلب بی تاب و فکرش را متمرکز کند خواندن دوباره ی دفتر خاطرات امیر بود . به مزار شهید آشنا پناه برد فانوس های قبور روشن بود و اندک نورشان فضای زیبایی ایجاد کرده بود . درست مثل چند ماه گذشته . دفتر امیر را بیرون آورد و خواندن جملاتی که حالش را دگرگون میکرد آغاز کرد : " به دلم فهماندم که برای من نمیشه ، به دلم اجاره نمیدم بر عقلی که با سختی بدستش آوردم پیروز بشه ، برای من فقط یه دختر استثنایی و یه انسان واقعی باقی میمونه ، به حضرت عباس قول دادم برای داشتنش هیچ کاری نکنم. این روز ها که ذهنم درگیر رویای مهداست ، هر لحظه ام از خاطراتم با هیوا پر می شود ، انگار در و دیوار حضورش و خیانت مرا فریاد میزنند . با خودم میجنگم تا بدانم حقیقت کدام است ، نباید او را از کاری که در حقم کرده پشیمان کنم . محمدحسین تنها کسی ست که لیاقتش را دارد ، عشق نگاهش تبدارست ، درکش میکنم ... کمکش میکنم ... تنها نمی گذارمش ، او از برادر نداشته ام عزیز تر است ... نگاه مهدا تنها نگران وظیفه اش نیست ، نگران قلبش است" &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 بعد از خواندن دفتر با گریه رو به قبر نجوا کرد : ـ آره آقا امیر مهدا فقط نگران وظیفش نبود آره نگران قلبم بودم ... آره من نگرانش بودم ... نگرانش بودمو هستم آره من ... من بهش علاقه دارم ولی .... ولی نمیتونم ... نمیتونم همسری باشم که نمیتونه آرامش بهش بده من نمیتونم و نمیخوام زندگی کسی که برام عزیزه سخت بگذره ، من نمیتونم خودخواه باشم + این کارتون دقیقا خودخواهیه اشک از چشمش گرفت و بسمت محمدحسین برگشت از اینکه شاید اولین اعترافاتش را شنیده باشد سرخ شد و به دستانش زل زد ، سعی کرد محکم بنظر برسد . صدایش را صاف کرد و گفت : خیلی زشته فالگوش ایستادن !‌ + من منتظر موندم شما برین ولی خب ظاهرا خیلی حرف برای گفتن داشتین مهدا بدون نگاه به محمدحسین ، دفتر را در کیفش گذاشت و روی دوشش گذاشت از کنار محمدحسین رد شد و گفت : به خانواده سلام برسونید خدانگهدار + کجا بسلامتی ؟‌ ـ ببخشید ؟ + باید حرف بزنیم ـ دلیلی نمی بینم در خصوص ماموریت پیش رو در اداره صحبت میکنیم +‌ چرا دلیلی نداره ؟ احساسی که بین ما هست دلیل نیست ؟ ذهنی که بهم ریختین دلیل نیست ؟ روحی که دنبال خودت میکشین دلیل نیست ؟ ـ من متعهد به پاسخ دادن به احساسات اشتباه شما نیستم + متعهد نیستین ؟ هیچ تعهدی نسبت به من ندارین ؟ خیلی خودخواهین ‌! خیلی بی انصافین ! باشه ... برو ... من راجبت اشتباه کردم شما اون بالی نیستی که بخوای منو تا خدا برسونی مهدا حرفی برای گفتن نداشت ، فقط اشک هایش روی گونه اش از یکدیگر سبقت می گرفت و او متحیر مانده بود از حرفی که از عشقش می شنید . مهدا با بغضی گلوگیر گفت : معنی عاشقی کردن فقط موندن نیست گاهی رفتن تنها مفهوم عشقه بی هیچ حرف دیگری با چشم های گریانش محمدحسین را ترک کرد . ماشینش را در پارکینگ اداره جا گذاشته بود ، باران باریدن گرفت و چادرش پذیرای این دلتنگی آسمان بود و او همراه آسمان می بارید . بارش عشق بر صورتش او را به یاد اولین عاشق زمین و آسمان می انداخت ... راه زیادی نیامده بود اما باران حرکت را برایش سخت کرده بود ... بی حال تر از آنچه تصورش را میکرد انرژیش را از دست داده بود ... بوق شاسی بلند مشکی کنارش باعث شد روی برگرداند محمدحسین پیاده شد و با نگرانی گفت : داره بارون میاد خیس خیس شدی ! بیا برسونمت ـ دست از سرم بردار ، تو رو خدا برو دیگه هیچ وقت با من اینطوری حرف نزن ، دیگه نگرانم نباش ... ـ باشه قول میدم دیگه اذیتت نکنم بیا برسونمت ، الان حالت خوب نیست . قسم میخورم تا خودت نخوای منو نبینی ، قسم میخورم ، به روح امیر مهدا نایی برای ایستادن نداشت بسمت ماشین رفت همین که خواست در را باز کند در از دستش بیرون رفت و سیاهی مطلق آشنایی به چشمش نشست ... &ادامه دارد ... رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 چشم هایش را که باز کرد نور لامپ بالای سرش چشمش را زد و باعث شد دستش را بسمت چشمش بیاورد اما با کشیده شدن سوزن سرم آخی کشید که محمدحسین را حیران به سمت او کشاند . ـ چیکار کردی ؟ ای خدا دست نزن برم پرستارو صدا کنم انگشتش را به نشانه تهدید جلو آورد و گفت : خداکنه برگردم ببینم نیستی ضعف مهدا باعث شد دلش به رحم بیاید و این بار آرام تر برخورد کند اما همچنان نامحرم بودنشان رعایت میشد . محمدحسین : خواهشا بیشتر مراقب باشین اینقدر منو حرص میدین سکته میکنم قبل از اینکه بله بگیرم منتظر عکس العمل مهدا نماند و به ایستگاه پرستاری رفت . پزشک علت را بیهوشی شدن مهدا را ضعف و حمله خفیف عصبی تشخیص داد برای احتیاط گفت عکسی از کمرش بگیرد و بعد از ویزیت گفت : قبلا کمرتون آسیب دیده ؟ محمدحسین شرمنده سرش را پایین انداخت و گفت : بله سوختگی هم داشته ـ خب بنظر نمیرسه الان دچار مشکل خاصی شده باشن اما باید مراعات کنن بعد از تمام شدن سرمش میتونه بره . محمدحسین : ممنون آقای دکتر بعد از رفتن دکتر رو به مهدا گفت : بخاطر مشکلی که پیش اومد هیچ وقت خودمو نمی بخشم مهدا : من فقط وظیفمو انجام دادم ، ضمنا خودمم میتونستم جواب بدم ـ خوشم نیومد ازش ، بد نگاه میکرد ـ آقا محمد چرا تهمت میزنین بنده خدا اصلا توجهی ن... ـ من بهتر هم جنسای خودمو میشناسم . مهدا اصرار داشت تنها برود اما محمدحسین اجازه نداد و او را به خانه رساند در تمام طول مسیر سکوت کرده بود . وقتی به بلوکشان رسیدند محمدحسین قبل از مهدا پیاده شد ، در را برایش باز کرد و رو به چشم های متعجب مهدا گفت : میخوام توصیه های پزشکو به انیس خانوم بگم بعدشم تلفنی بهشون گزارش دادم ـ ممنون ، خودم حواسم هست ـ خب پس تا دم درتون میام در پاسخ به نگاه کلافه مهدا ادامه داد و گفت : چیه ؟! من سر قولم هستم ! خب سرت خدایی نکرده گیج میره میافتی یه بلا.. مهدا کلافه تر از قبل پوفی کشید و به سمت در راه افتاد . مادرش بی تابی میکرد و نگران احوالات دخترش بود . حاج مصطفی که دید دخترش طاقت ندارد همسرش را آرام کرد و مهدا را به اتاقش فرستاد تا استراحت کند . &ادامه دارد ... رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 سه روز از آن دیدار عجیب می گذاشت و او سعی میکرد دریچه های قلبش را به روی محمدحسین ببند ، او را در اداره می دید اما کمترین حرفی با هم نمی زدند . با خودش گفت واقعا سر قولش موند ! انگار منتظر بود ! بعد پشیمان گفت : اصلا معلومه چه مرگته ؟ حالا چیکار کنه بنده خداا ؟ بمونه یا بره ؟ هانا : باز که داری با خودت حرف میزنی ! میای بریم گزارشمو تحویل بدم یا نه ؟ ـ باشه بیا بریم ، فاطمه نمیاد ؟ ـ نه گفت حال نداره ، زنگ زدم آقا هادی ادارتون بود ـ خیلی خب بریم هانا را بعد از گزارش یک موقعیت خطرناک به دانشگاه رساند و خودش بسمت خانه رفت . آنقدر مادرش از خواستگار هایش گفته بود که از این بحث تکراری خسته شده بود و تحمل شنیدنش را نداشت . انیس خانم فکر میکرد میتواند با تسریع در ازدواجش او را از کارش دور نگه دارد . با اینکه هیچ توجهی به حرف های مادرش نکرده بود و هیچ شناختی از فردی که مادرش از او حرف میزد نداشت با کلافگی رو به مادرش گفت : مامان ، خسته شدم بگو بیان ولی من بعد از ماموریتم میتونم نظرمو بگم میخواست هر طور شده محمدحسین را فراموش کند ، اما به خود قول داده بود تا زمانی که با ذهنش کاملا خالی نشده فرد دیگری را پای بند خود نکند . انیس خانم با تعجب گفت : واقعا بگم بیان ؟ ـ آره فقط دیگه نمیخوام حرف ازدواجو بشنوم . من رفتم امشب شیفتم . خداحافظ ـ برو بسلامت . با خستگی فراوان در حال مرتب کردن میز کارش بود که تلفنش زنگ خورد تماس را وصل کرد : سلام دختر خوشکلم ! خوبی مامان ؟ خسته نباشی ! ـ سلام مامان جانم ؟ ـ عزیزم ، واسه امشب قرار گذاشتم ، لطفا یه روسری یاسی ست با مانتوت بگیر . ـ مامان ؟! به این سرعت آخه ؟ من فقط بعد از ماموریتم میتـ... ـ وقتی اومدن شرایطتو بگو بهشون من باید برم کار دارم دخترم خدانگهدار با تعجب به تماس قطع شده نگاه کرد و گیج به اطراف سرچرخاند باور نمیکرد چیزی که می شنید حقیقت داشته باشد . به پدرش زنگ زد بعد از چند ثانیه صدای مهربان پدرش در گوشش پیچید : جونم مهدایی ؟ بگو بابا ـ سلام بابایی ـ سلام دختر بابا ، جانم ؟ ـ بابا شما در جریان این کار ماما... ـ بله عزیزم همه چیز از قبل با امپراطور هماهنگ میشه ـ آخه این قدر عجله ای ؟ اصلا من حتی نمیدونم اسمش چیه ؟!! ـ نگران نباش دخترم خانواده بی نظیری هستن اومدن آشنا تر میشی ـ آشنا تر ؟ ـ من برم دخترم صدام میکنن به بابا اعتماد کن فعلا عزیزم خداحافظ ـ خدافظ اینبار گیج تر از قبل به گلدان زل زده بود باورش نمیشد روزی کسی به این شکل به خواستگاریش بیاید و پدرش اولین فرد موافق باشد!! &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 از اداره خارج شد که ماشین سید هادی جلوی پایش ایستاد ، با دیدن هانا متعجب به آنها نگاه کرد ، با اشاره سید هادی سوار شد . سید هادی رو به مهدا گفت : یه سری اطلاعات لازم داشتیم که خانم جاوید کمکمون کردن الانم برای هماهنگی آخر گفتم قبل از محرمیتتون این حرفا بدون حضور سرهنگ گفته بشه مهدا : آقا سید فقط یه مشکلی هست ـ بگو ـ امشب قراره برام خواستگار بیاد ـ الان باید به من بگی ؟ ـ ببخشید ، خودمم چند دقیقه پیش فهمیدم. مهدا تمام حواسش به محمدحسین و بیخیالی او بود ، از این حرکتش متعجب و ناراحت شده بود . بی حوصله به حرف های سیدهادی گوش سپرد ، وقتی حرفش تمام شد رو به هادی گفت : ـ آقا هادی من باید از پاساژ خرید کنم ـ باشه من تو ماشین میمونم برین خریدتو بکن زودم بیاین دیگه جنگل بوجود نیاد زیر ماشینم ـ چشم با هانا همراه شد که هانا مثل کسی که از اسارت آزاد شده باشد ضربه ای به کتف مهدا زد و گفت : ذلیل مرده من نباید بدونم ؟ ـ خودت بمیری ، گفتم که . اینا همش برنامه مامانمه بیا بریم یه روسری یاسی بخریم که مامانم میگه شال ست با اون لباسم خراب شده ـ الهی سیاه بخت بشی ـ لال بشی الهی ـ چه مرگته چرا دمقی ؟ ـ هیچی ـ هیچی ؟! چون ممد اصلا اهمیت نداد رفتی تو لاک ؟ آخه چه خیری از تو دیده ؟ همش بدبختو شوت کردی ! الانم انتظار داری رگشو بزنه ، بعد با خونش رو شیشه بنویسه دنیا .. ـ بسه هانا زبون به دهن بگیر من توقعی نداشتم ، اما خب خیلی مجنون بازی درمیاورد چه زود سرد شد عشقش ـ نخیر سرد نشده مگه نگفتی ازش قول گرفتی ؟ ـ خب که چی ـ میخواد بهت ثابت کنه مرد زندگیه ! ـ مهم نیست من شاید خواستم جدی تر به خواستگارام فکر کنم . ـ از کی تا حالا ؟ ـ از وقتی که مثل ماست نشست زل زد به خیابون به روسری مقابلش اشاره کرد و گفت : اون خوبه ؟ + ببخشید اون روسری یاسی که گل داره میشه بیارین ؟ مهدا به سمت محمدحسین برگشت و با تعجب گفت : ـ آقا محمدحسین ببخشید شما هم میخواین روسری بخرین ؟! + بله ، مشکلی هست ؟ ـ بله اون انتخاب منه ! ـ جدن ؟ مهم اینکه من زودتر درخواست کردم ، ضمنا برا خودتون میخواستین ؟! مثل خودش جواب داد : ـ بله ‌مشکلی هست ؟ ـ نه فقط این روسری به شما نمیاد. من خرید های دیگه ای هم دارم ، فعلا مهدا با تعجب و تحیر به مسیر رفته محمدحسین نگاه کرد چندبار دستش را در هوا تکان داد و هر بار حرفش نیامد ، در آخر با پوزخند رو به هانا گفت : این با من بود ؟ به من نمیاد ؟ ـ آره عزیزم با تو بود آسفالتت کرد ، تبریک میگم با حرص دست هانا را گرفت و از مغازه خارج شد ، آنقدر عصبانی شده بود که هانا را تقریبا می کشید . ـ هوی ؟ وحشی دستمو کندی ! بعد تو هیچ حسی به این نداری نه ؟ ـ چرا یه حس ... یه حس تنفر عمیق خیــــــــــلی عمیق ... اصلا پشیمونم چرا محافظش بودم ... باید میذاشتم سجاد میکشتش ... هانا خندید و گفت : آروم بگیر خفه شدی &ادامه دارد ... رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 (قسمت اخر) به سمت ماشین رفتند ، وقتی نشستند مهدا با حرص رو به هادی گفت : ظاهرا آقای حسینی خیلی خریدای مهمی داشتن ! هادی : آره گفت خیلی واجبه بعد از تاخیر نسبتا طولانی محمدحسین ، سیدهادی رو به هانا گفت : اول شما رو برسونم ؟ ـ من میخوام برم خونه مهدا الان حالشـ... مهدا با آرنجش به هانا زد و گفت : هر دختری دوست داره تو مراسم خواستگاریش دوستشم باشه سید هادی : بله متوجهم ، خودتونم تو خواستگاری من از فاطمه بانو بودین تا رسیدن به خانه سکوت کرده بود و گاه و بی گاه به خرید های کادو پیچ شده محمدحسین نگاه میکرد و با حرص نفسش را بیرون میداد که هانا گفت : سکته کردی ! بعد از رسیدن به خانه با خداحافظی سرسری با خستگی و ناراحتی همراه هانا در را باز کرد و داخل شد . بعد از توضیحات مختصری به مادرش به اتاقش رفت و آماده منتطر خواستگار ها ماند . مائده و هانا با شور و شوق در حال بازرسی لباس انتخابی بودند . اما مهدا افسرده از بیخیالی محمدحسین ، تسبیح جامانده از راهیان نور را در دست میچرخاند و به آن زل زده بود مائده : هانا خانم بنظرتون لبنانی بپوشه بهتره یا شال ؟! ـ بنظرم شال ـ روسری بهتره ها ! ـ بذار نظر مرصادو بپرسیم مرصــــــــــــــاد ؟ آقا مرصــــــــــــاد پسرم ؟ مرصاد با اعصابی بهم ریخته یا اللهی گفت و در را باز کرد : بله با من کار داشتین ؟ ـ آره بنظرت شال بهتره یا روسری ؟ ـ مگه فرقیم داره ؟! مهدا ؟ ـ هوم ـ تو واقعا راضی شدی اینا بیان ؟ تو که مخالف بود... ـ الان موافقم ـ خودت میدونی ، خوشبخت باشی آبجی در را کوباند و رفت که هانا گفت : این دیگه چشه ؟ انگار میخوان بزور اینو شوهر بدن ! مائده : نه فقط غیرتی شده ! مهدا با هیچ انگیزه ای در حال چای گذاشتن بود که خواستگار ها رسیدند ، با شنیدن صدای میهمانان از آشپزخانه بیرون آمد و با دیدن صحنه رو به رویش ماتش برد . محمدحسین در آن کت و شلوار سرمه ای و گل به دست همراه آن کادویی که تا دقایقی پیش روی اعصابش بود جلو آمد آنها را بسمتش گرفت . مهدا از شک بیرون آمد و گفت : نرفتین خواستگاری دختری که قرار بود روسری انتخابی منو بپوشه ؟ ـ چرا رفتیم ، زیاد خوشم نیومد ازش خیلی لوس بود مهدا بی توجه به موقعیت گفت : بیشتر از شما ؟ محمد حسین خندید و گفت : آره ولی واقعیت اینکه ، دلم فرمون کج کرد و کشید منو اینجا ، خواستگاری دختری که اولین بار پاکی و عشق رو توی تک تک رفتارش دیدم ... کسی که عشق بالا سری رو توی قلبم جاویدان کرد ، تو ... 🍃محافظ عاشق من 🍃 ـ خوش اومدین ♥ !!! اصفهان ۱۳۹۶ هانا کتاب را می بندم و اشکم روان میشود زیباترین خواستگاری بود که دیده بودم ، من و محمدحسین و فاطمه این نقشه را کشیدیم و بزرگ تر ها همراهیمان کردند ، آن شب از زیبا ترین ساعات عمرم شد .... ♥️🍃به پایان رسید این دفتر حکایت همچنان باقی ست ....🍃♥️ ۱۳۹۹/۴/۱۰ ۰۱:۳۲˝ •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• در من بدمی زنده شوم یک جان چه بود صد جان منی •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• ✍کلام نویسنده: ف. میم بر من ببخشید اگرناتوان بودم درادای حق مطلب تمام تلاشم بر این بود که یادآوری کنم زنان سرزمینم قهرمانانی هستند که غفلت ما از این مسئله میتواند فاجعه بیافریند ، بی شک بخش موثری از بقای یک ملت وابسته به زنان توانمند آن است. رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
📚✨سلام دوستان دومین رمان در کنار هم به پایان رسوندیم☺️ رمان خوب بود؟ حرفی داشتید با گوش جان می شنویم. منتظر رمان زیبای بعدی باشید😊 رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
️ 🌸 بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ 🌸 پارت گذاری رمان جدیدمون رو شروع میکنیم به یاری خداوند🤲 امید وارم از رمان جدیدمون خوشتون بیاد☺️ رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
رمان شماره:3 ❤️😊 نام رمان:درحوالی عطریاس🌷 نویسنده:بانوگل نرگس🌸🌿 تعدادقسمتها:80💫🔥 رمان واقعی با ما همراه باشید😍🍃 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃💜🌸 💜🌸 خدارو شکر کلاس تموم شد.... واقعا دیگه حوصله ام سر رفته بود،سریع وسایلامو جمع کردم اومدم بیرون پله ها رو تند تند دویدم و رسیدم به محوطه، نفس مو با خیال راحت دادم بیرون، سمت سمیرا که رونیمکت پشت به من بود راه افتادم، آروم دستامو رو چشماش گذاشتم، سریع دستشو رو دستام گذاشت -خودِ نامردتی!😕 با خنده دستامو از روی چشماش برداشتم و کنارش رو نیمکت نشستم -حالا چرا نامرد؟!😄 در حالی که گوشیش رو تو کیفش می انداخت گفت: _نیم ساعته منو اینجا کاشتی اونوقت میگی چرا نامرد😐 -خب عزیزم چکار کنم استاد مگه میذاشت بیام بیرون هی گیر داده بود جلسه ی آخر و چه میدونم سوال و ...😅 پرید وسط حرفم -باشه باشه قبول، حالا پاشو بریم تا دیر نشده🙁 بلند شدیم راه افتادیم .. هنوز چند قدم برنداشته بودیم که گفت: _نظرم عوض شد😆 چادرمو یه کم جمع کردم و گفتم: _راجبه چی؟😟 -پسر خاله ی نردبونم!😜 زدم زیر خنده که گفت: _در مورد کادو برای بابام دیگه😃 در حالی که میخندیدم گفتم: _خیلی دیوونه ای سمیرا ..من نمیدونم اون پسرخاله ی بنده خدات آخه چه گناهی کرده اومده خاستگاری تو روشو برگردوند و گفت: _اییشش، ولش کن اونو ..فعلا تولد بابا رو بچسپ😇 سری تکون دادمو گفتم: _والا چه میدونم به نظرم همون پیراهنی که اون روز دیدیم خوب بود همونو بگیریم -آخه میدونی میترسم زیاد تو چشم نیاد .. مثلا قراره چشم فامیل رو دربیارما لبخندی زدم و گفتم: _امان از دست تو دختر!😊 .... 💌نویسنده: بانو گل نرگــــس رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃💜🌸 💜🌸 قسمت نیم ساعتی طول کشید تا خرید کنیم و برگردیم خونه.... خونه ی سمیرا سر کوچه بود، بعد از خداحافظی باهاش راه افتادم سمت خونه ی خودمون، یادِ سمیرا و خوشحالیش برای تولد باباش افتادم، لبخند تلخی 😒رو لبم نشست، باز این بغض چندین ساله قصد داغون کردن منو داشت، در و آروم باز کردم و رفتم داخل حیاط، چشمامو بستم و با تمام وجود نفس کشیدم، 😇 یه نفس عمیق، دلم میخواست تمامِ اون عطر ملیح یــ🌸ــاس و به ریه هام بکشم ... از حیاط دل کندم و رفتم داخل -سلام مامان عزیــزم مامان که مشغول ظرف 🍽شستن بود با مهربونی نگام کرد و گفت: _سلام به روی ماهت گلم😊 با لبخند تکیه دادم به در آشپزخونه -خوبین مامان؟ -بله که خوبم، وقتی دختر گشنه و خسته ام رو میبینم خوبِ خوب میشم😄 با اخم ساختگی گفتم: انقدر قیافه ام داد میزنه گشنمه!😅 -از بس قیافت ضایع است! برگشتم سمت محمد، با خوشحالی گفتم: _سلام، چه خبر یه بار زودتر از من رسیدی خونه😄 _علیک سلام، اگه گفتی چرا 😎 پریدم بالا و گفتم: _خریدیش؟؟😍 سرشو تکون داد و گفت: _اره خریدمش بالاخره😇 مامان شیر آب و بست و اومد کنارمون - ولی من نگرانم😥 محمد با مهربونی نگاهی به مامانم کرد و گفت: _آخه نگران چی مامان جان، باور کن دیگه راحتیم، هرجاهم خاستین برین من خودم درخدمتم😎✋ لبخندی زدم و گفتم: _آره مامان خیلی خوبه که خودمون ماشین خریدیم دیگه نگران هیچی نیستیم😊 مامان فقط سرشو تکون داد.. نگرانی مامان رو میفهمیدم .. میدونستم با اومدن اسم ماشین خاطره ی تلخ تصادف دایی جلو چشماش میاد .... رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 💌نویسنده: بانو گل نرگس 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃🌸💜 💜🌸 قسمت اتاقم تنها جایی بود که آرامشو توش احساس میکردم .. دراز کشیدم رو تختم، دلم میخاست به چیزای خوب فکر کنم به داشته هام به نعمتهایی که داشتم به روزهای خوب زندگیم به خونواده ای که برام از جانم عزیز تر بودن، چشمامو بستم و به رویای شیرینی فکر کردم که برای خودم می ساختم به رویای عطرِ یاس!😇🌸💓 هنوزم اون عطر و حس میکنم یادم نمیره بعد اون روز که دیدمش انقدر بهم ریختم💓🙈 که اولین کاری که کردم اصرار به مامان بود که برام یـ🌸ـــاس بکاره تو حیاط .. یاس ..یاس، هیچ وقت نمیتونم یاس رو فراموش کنم اون عطر یاسی که بعد یک سال هنوز هم با تمام ذهن من بازی می کنه .. نمی دونم چه اتفاقی افتاد .. فقط از کنارم رد شد .. حتی یادم نمیاد چهره اش چطوری بود .. حتی رنگ چشماش حتی خنده هاش .. هیچی، هیچی یادم .. تنها عطر یاسش بود که منو درگیر خودش کرد و بعدش تعریفایی که از محمد درباره ش شنیدم .. تنها سهم من از اون شد گلهای یاس تو حیاط که هر بار با تنفس رائحه شون دلم آروم میشه ..🙈🙊 تو رویای شیرینم غرق بودم که مهسا بدو بدو اومد تو و باجیغ نسبتا بلندی گفت: _هوووورا بالاخره تعطیل شدیم😵😍💃 و با یه پرش پرید رو تختش .. من که از رویای خودم پریده بودم بیرون نگاهی بهش کردم و گفت: _سلامت کو؟ خندید وبا خوش حالی باهمون مانتو و مقنعه ی مدرسه اش دراز کشید رو تخت و گفت: _سلام علیکم حاج خانوم، روزهای خوش زندگیم آغاز شد😍😁 خندیدمو😄 جواب سلامشو دادم، به سقف خیره شدم .. من مهسا رو خیلی دوست داشتم .. با این که از من چهار سال کوچیکتر بود ولی برام بهترین خواهر و دوست دنیا بود .. دوباره چشمامو بستم تا باز به خلسه ی شیرینم فرو برم! .... رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌸💜 💜🌸 قسمت قدمامو تند کردم.... نمیدونم چرا بهم ریخته بودم مگه قرار بود چی بشه؟! چرا انقدر آشفته ام، رسیدم دم خونه ی سمیرا اینا زنگ زدم، بعد چند دقیقه در باز شد و سمیرا اومد بیرون با دیدنم انگار جا خورده باشه - چیشده مگه؟!😟 با نگرانی بهش نگاه کردم و گفتم: _نمیدونم، دارم دیوونه میشم سمیرا، نمیدونم چم شده😨 دستمو گرفت و گفت: _ای بابا، باز شروع کردی، تو باید الان خوشحال باشی، آقای یاس داره میاد خونتون اونوقت تو آشفته ای!😄😉 با کلافگی سرمو تکون دادم، نمیدونستم چی بگم حتی تواین موقعیت سمیرا هم منو درک نمیکرد، تکیه دادم به دیوار خونشون😔 با غم نگاهم کرد و گفت: 😒 _آخه دختره ی دیوونه چرا اینکارو میکنی با خودت چرا الکی خودتو عذاب میدی باور کن اگه یه بار باهاش حرف بزنی دیگه این حالت برزخی ات تموم میشه نگاهش کردم…😒 بهش حق میدادم که چیزی نفهمه از این حال من چون هنوز به این حال بد گرفتار نشده بود😕 تکیه مو از دیوار برداشتم و گفتم: _من میرم دیگه..کلی کار داریم، خداحافظ😒👋 سریع باهاش خداحافظی کردم و راه افتادم سمت مغازه، مثلا به مامان گفتم میرم تخم مرغ بخرم، اما واقعیتش میخاستم این دردمو به کسی بگم اما نشد، سمیرا نمیتونه درکم کنه تقصیر اون نیست، من خیلی عوض شدم من به جایی رسیدم که کسی نمیتونه منو درک کنه حتی خودش، خودِ اون کسی که به خاطرش به این حال و روز افتادم، بعد از خریدن تخم مرغ راهی خونه شدم، باز قرار بود بعد یکسال ببینمش کسی رو که یکسالِ تمام مدهوش عطر یاسش شدم، کسی که از عید پارسال تا این عید منو بهم ریخته،(خدا به خیر بگذرونه این عید رو!!) 😣😔 کسی رو که برای اولین بار بهش تو زندگی ام دل بستم، نمیدونم این لرزش قلب و استرس و آشفتگی ام برای چیه؟! شاید چون تمام یکسال رو به نامحرمی فکر کردم 😣😓 که جای خدا رو تو قلبم می گرفت، کسی که شاید حتی لحظه ای بهم فکر نکرده...😞 .... رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
💖♥💖♥💖♥💖♥💖🌸💜 💜🌸 قسمت آخرین میوه 🍎رو تو ظرف چیدم و رو به مامان گفتم: _تموم شد! در حالی که در قابلمه رو میذاشت روش گفت: _دستت درد نکنه، حالا برو آماده شو، الاناست که پیداشون بشه😊 چشمی گفتم و رفتم تو اتاقم، مهسا آماده بود و پشت پنجره نشسته بود نگاهش که به من افتاد لبخند مرموزی زد، منظورشو نفهمیدم بی توجه به لبخندش کمدم رو باز کردم تا لباس مناسبی پیدا کنم😒 باز استرس تو تمام وجودم سرازیر شد، چرا انقدر دیوونه بازی درمیارم شاید سمیرا راست میگفت من زیادی ضعف نشون میدم، چشمامو بستم و زیر لب یه بسم الله گفتم تا شاید قلبم آروم بشه و بتونم درست تمرکز کنم ...😣💓 روسری مو که بستم صدای زنگ🔔 بلند شد، باز این استرس، باز دیدنش منو از همین حالا دیوونم میکرد، از صبح که مامان گفته بود که عمو جواد اینا میان قلبم 💓آروم و قرار نداشت .. چـــ💎ـــادرمو سر کردم، مهسا هم چادر به سر از اتاق رفت بیرون، نگاهی به خودم تو آیینه انداختم من باید قوی باشم قوی، نباید هیچ کس حس منو نسبت به اون بفهمه، هیچکس، هیچکس،حتی خودِ 🌷عباس!🌷 صدای سلام و احوال پرسی شون که اومد از اتاق اومدم بیرون عمو جواد اولین نفر بود که نگاهش بهم افتاد لبخند مهربونی بین ریش های نقره ایش نشست: _سلام دخترم😊 سلامی دادم و سرم رو به زیر انداختم ملیحه خانم نزدیک اومد و باهام روبوسی کرد، صدای بم مردونه ای آمیخته شد با صدای محمد که در حال سلام و احوال پرسی بود، با همون سر به زیری با حس کردن عطریاس متوجه اومدنش شدم، زیر لب ناخودآگاه زمزمه کردم "عباس"🙊 .... رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af ❤️🌸💖💜💝💛💘💕💚💓💖
🍀❣🍀❣🍀❣🍀❣🍀🌸💜 💜🌸 قسمت دیگه نوبت سفره پهن کردن بود... تا الان هی از جمع فرار می کردم تا عطر یاس بیشتر از این دیوونه ام نکنه😣😔ولی موقع شام دیگه نمیشد کاریش کرد باید با 🌷عباس🌷 دور یه سفره مینشستم و غذا میخوردم، بعد از پهن شدن سفره و تکمیل همه چیز باز وارد آشپزخونه شدم که یه دفعه صدای مامان از هال اومد: _دیگه چیزی نمیخواد خودتم بیا در حالی که شیر آب باز میکردم گفتم: _چشم اومدم😊 چند بار صورتمو با آب شستم شایدم بهتر بود ✨وضو✨ می گرفتم تا آروم شم بعد از وضو گرفتن وارد هال شدم همه مشغول غذا خوردن بودن، زیاد نگاه نکردم که مبادا نگاهم بلغزه😔 و به عباس بیفته، نمیخاستم به هیچ وجه نگاهش کنم به اندازه ی کافی بی قرار بودم با نگاه کردنش حال خودمو بدتر میکردم ملیحه خانم زیر چشمی نگاهی بهم انداخت و گفت: _ماشالله چه خانومی شده معصومه جون لبخندی رو لبای مامان نشست: _کنیز شماست☺️ با این حرف مامان تو اون هیرو ویری نزدیک بود خنده ام بگیره، آخه یکی نیست به مامان بگه کنیز! کنیز واقعا!!!!😅🙊 نگاهم به مهسا افتاد که ریز ریز میخندید، وای مهسا خدا بگم چیکارت کنه!😁🙈 ملیحه خانم باز نگاهشو بهم دوخت و گفت: _ان شالله یه شوهر خوب گیرت بیاد خاله جون، راستش ما هم چند وقته دنبال یه دختر خوب برای عباس می گردیم☺️ ضربان قلبم بالا زد😥💓 اصلا نفهمیدم لقمه ی توی دهنمو چجوری قورتش دادم سرمو یه دفعه بلند کردم که نگاهم افتاد به چشماش .. یه لحظه مغزم ارور داد، مطمئنا چند دقیقه دیگه اونجا می موندم همه، احساسمو از تو چشمام میفهمیدن سریع پارچ و برداشتم و گفتم: _برم پرش کنم دویدم سمت آشپزخونه و ولو شدم کنار یخچال،😣 با یاداوری چند دقیقه پیش و حرفای ملیحه خانم و چشمای عباس،تمام بدنم یخ شد ... وای وای وای، من باز اشتباه کردم، برای اولین بار به چشمام نگاه کرد و من ... سرمو گذاشتم رو زانوهام، وای عباس چرا نمیفهمی که من طاقت ندارم، تو دونسته این کارو بامن میکنی یا شایدم اصلا روحت از این چیزا خبر نداره ....😥😣 .... رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🍀❣🍀❣🍀❣🍀❣🍀
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼💜🌸 💜🌸 قسمت دیگه خانوما تو آشپزخونه بودن و مردام تو هال، منم زیر نگاها و توجهات خاص ملیحه خانم داشتم آب میشدم،🙈 مهسا انگار بیشتر از همه در جریان بود که هی بهم نگاه میکرد و لبخند میزد، تمام سعی مو میکردم که بی تفاوت باشم، دلم نمیخاست هیچ کس از درونم آگاه بشه، هیچکس!😒 ساعت نزدیک دوازده شب🕛🌃 بود، من و مهسا رفتیم تو اتاق خودمون، خیلی خسته بودم و خوابم میومد اما انگار اینا هنوز تصمیم نداشتن بخوابن، سرمو گذاشتم رو بالشتم و به اتفاقات امروز فکر کردم، به یاس، به عباسی که سمیرا بهش میگفت آقای یاس! مهسا از رو تختش اومد پایینو کنار تختم نشست: _معصومه😊 نگاهش کردم: _بله😒 یکم این دست اون دست کرد و گفت: _تو دوست داری با عباس آقا ازدواج کنی؟😆 با تعجب نگاهش کردم و گفتم: _چی؟!😳 نگاهشو بهم دوخت و ادامه داد: _نگو که نفهمیدی ملیحه خانم غیر مستقیم داشت ازت خاستگاری میکرد☺️ سریع نیم خیز شدم و گفتم: _حالت خوب نیست ، برو قرصاتو بخور بخاب😐 چشماشو ریز کرد و گفت: _الان مثلا میخای بگی نفهمیدی واقعا؟ اره؟!😉 -مهسا خواهش میکنم ول کن😕 سریع پتو مو کشیدم روم و گفتم: _شب بخیر -مثلا دارم حرف میزنم باهات🙁 از زیر پتو گفتم: _برو در ساتو بخون که کنکورت رو خوب بدی نمیخاد تو کارای بزرگترا دخالت کنی چشمامو بستم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم حتی به چشمای سیاهِ 🌷عباس🌷 که چند دقیقه نگاهم کرد.. شروع کردم زیر لب زمزمه کردن ذکری که باعث بشه نقش ✨خدا✨ جای نقش چشمان عباس رو تو ذهنم بگیره، زمزمه وار تکرارش کردم "یاخیر حبیب محبوب صل علی محمد و آل محمد" .... رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌸💜 💜🌸 قسمت سرمو از سجده بلند کردم، تشهد و سلام دادم و نمازمو با الله اکبر تموم کردم، باز سرمو به سجده گذاشتم تا طبق عادت همیشگی ✨شکر بعد نماز✨ بگم، چشمامو تو سجده بستم، خدایا شکرت، شکرت که من سالمم، شکرت که خونواده ی خوبی دارم، شکرت که تو هستی کنارم، شکرت که من عاشق عطر یاسم، ..... شکرت ... 🙏😢🙏 اشک تو چشمام جمع شد، سرمو از سجده بلند کردم، نگاهمو به بالای سرم دوختم و گفتم: خداجون خودت تنها یار و یاورمی، میدونم که تا نخوای برگی از درخت نمی افته، میخام به این جمله ایمان بیارم طوری با من عجین بشه که جلوی حکمتات قد علم نکنم و غر نزنم، مددی یا الله مددی .. با دستام اشکامو پاک کردم ..😢 کم پیش می اومد که نماز صبحم اول وقت باشه، شاید روزایی که بیشتر دلتنگ بودم و محتاج خدا نماز صبحم اول وقت بود، از بی وفایی خودم بدم اومد، من هیچ وقت راه عاشقی رو یاد نمیگرفتم😔 در اتاق و باز کردم رفتم بیرون، دلم می خواست یه کم برم کنار 🌸گلهای یاسم،🌸 همه خواب بودن هنوز، از جلوی اتاق محمد که رد شدم صدای نجوا و ذکری به گوشم رسید، حتما محمد هم دلتنگه مثلِ من!😒 به در حیاط که رسیدم با یه فکری تو ذهنم برگشتم به در اتاق محمد👀 نگاه کردم و فکرمو زمزمه وار به زبون آوردم "نکنه صدای نجوای تو باشه🌷عباس🌷" .... رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🏴🌹🏴🌹🏴🌹🏴🌹🏴🌸💜 💜🌸 قسمت همه دور سفره نشسته بودیم.. همه چیز آماده بود گرچه 🍀هفت سین🍀 مون دوتاسین کم داشت، ولی غذاهای خوشمزه مامان رنگ و بوی زیبایی رو به سفره داده بود، خیره به تلویزیون بودیم که تا دقایقی بعد سال نو رو اعلام میکرد، همه مون بودیم جز پدری😒 که مثل هرسال فقط سهممون از داشتنش قابی بود که کنار آیینه سفره قرار داشت، همین و بس، پدری که رفت تا یک شهر در باشه، همه ساکت بودن و تو دل خودشون دعا میکردن، عمو جواد باصدای بلند شروع کرد به خوندن دعا : _یامقلب القلوب والابصار یا ... چشمامو بستم،😢😔 پارسال همین جا عاشق شدم، عاشق عطریاس، و حالا بعد یک سال باز سر سفره ای نشسته بودم که 🌷عباس🌷 هم بود، خدایا تنها دعام در این لحظات آخر سال خوشبختی تمام جوون هاست، جوونایی که پاک موندن و به بهانه ی عشق و دوست داشتن نخواستن پاکی خودشون رو از بین ببرند، عشق هاشون درون سینه مهار کردن که فقط تو بدونی و بس، میدونم که پاداششون برابره با ،😢 پس خدایا در این لحظات رسیدن به سال جدید قلب هامونو دگرگون کن تا همونطوری که خودت گفتی با ذکر تو آروم بگیریم، خدایا عشق های پاک رو در سال جدید هدیه کن به همــه ...🙏😢 .... رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸