eitaa logo
شیخ | تحلیلگر
338 دنبال‌کننده
521 عکس
582 ویدیو
0 فایل
يا ابنَ شَبيبٍ، إنْ كُنْتَ باكــياً لِشَيءٍ فَابكِ لِلحُسَينِ بنِ عَلِيٍّ عليه‌السلام ارتباط با ادمین✍️ @Kh315twn
مشاهده در ایتا
دانلود
🤓داستان راستان ⛔️ناامیدی از رحمت خدا ممنوع ✳️قسمت دوم امیر گفت: من علت خاصی برای خوردن روزه‌ام ندارم و از سلامت نیز برخوردارم. سپس چشمانش پر از اشک شد و گریست! پس از آنکه از خوردن فراغت یافت از او پرسیدم: - علت گریستن شما چیست؟ جواب داد: - هارون الرشید هنگامی که در طوس بود، در یکی از شب‌ها مرا خواست. چون به محضر او رفتم، دیدم رو به روی وی شمعی در حال سوختن است و شمشیری آخته نیز دیده میشود و خدمتکار او هم ایستاده بود. هنگامی که در برابر وی قرار گرفتم، سرش را پایین انداخت و دستور داد به خانه‌ام برگردم. از رسیدنم به منزل چندانی نگذشته بود که مأمور هارون آمد و گفت: خلیفه با تو کار دارد. گفتم: انالله! می‌ترسم هارون قصد کشتن مرا داشته باشد. اما چون در برابر وی حاضر شدم، از من پرسید: - از امیرالمؤمنین چگونه اطاعت می‌کنی؟ گفتم: 🔴ادامه دارد....... 🔷داستانهای بحارالانوار جلد یک داستان ۶۸🔷 🇮🇷کانال شیخ رسول خضری🌹 ┈┉┅━❀🌺🌼🌸❀━┅┉┈ https://eitaa.com/joinchat/2445279520C585adb2ee1 .┈┉┅━❀🌺🌼🌸❀━┅┉┈ ‌
🤓داستان راستان ⛔️ناامیدی از رحمت خدا ممنوع ✳️قسمت سوم گفتم: - با جان و مال و خانواده و فرزندم. هارون تبسمی کرد و دستور داد برگردم. چون به خانه‌ام رسیدم باز فرستادهی هارون آمد و گفت: - امیر با تو کار دارد. من در پیشگاه هارون حاضر شدم و او در همان حالت گذشته اش نشسته بود. از من پرسید: - ازامیرالمؤمنین چگونه اطاعت می‌کنی؟ گفتم: - با جان و مال و خانواده و فرزند و دین. هارون خندید و سپس به من گفت: - این شمشیر را بگیر و آنچه این غلام به تو دستور می‌دهد، به جای آر! خادم شمشیر را گرفت و به من داد و مرا به حیاطی که در آن قفل بود آورد. در را گشود، ناگهان! در وسط حیاط با چاهی رو به رو شدیم و سه اتاق نیز دیدیم که در همه ی آنها قفل بود. خادم در یکی از اتاق‌ها را باز کرد. در آن اتاق بیست تن پیر و جوان را که همگی به زنجیر بسته شده و موها و گیسوانشان روی شانه هایشان ریخته بود، دیدم. به من گفت: - امیرالمؤمنین تو را به کشتن همه ی اینها فرمان داده است. آنان همه علوی و از نسل علی (علیه السلام) و فاطمه (سلام الله علیها) بودند. خادم یکی یکی آنان را می‌آورد و من هم گردن ایشان را با شمشیر می‌زدم، تا آنکه آخرینشان را نیز گردن زدم! سپس خادم جنازهها و سرهای کشتگان را در آن چاه انداخت. آنگاه، خادم در اتاق دیگری را گشود. در آن اتاق هم بیست نفر علوی از نسل علی (علیه السلام) و فاطمه (سلام الله علیها) به زنجیر بسته شده بودند. 🔴ادامه دارد....... 🔷داستانهای بحارالانوار جلد یک داستان ۶۸🔷 🇮🇷کانال شیخ رسول خضری🌹 ┈┉┅━❀🌺🌼🌸❀━┅┉┈ https://eitaa.com/joinchat/2445279520C585adb2ee1 .┈┉┅━❀🌺🌼🌸❀━┅┉┈ ‌
🤓داستان راستان ⛔️ناامیدی از رحمت خدا ممنوع ✳️قسمت پایانی خادم گفت: - امیرالمؤمنین فرموده است که اینان را بکشی! بعد یکی یکی آنان را پیش من می‌آورد و من گردن میزدم و او هم سرها و جنازه‌های آنان را به چاه می‌ریخت تا آنکه همه را کشتم. سپس در اتاق سوم را گشود و در آن هم بیست تن از فرزندان علی (علیه السلام) و فاطمه (سلام الله علیها) با گیسوان و موهای فرو ریخته به زنجیر کشیده شده بودند. خادم گفت: ۔ امیر المؤمنین فرموده است که اینان را نیز بکشی. باز به شیوه ی قبل همه را کشتیم تا این که از آنان تنها پیر مردی باقی مانده بود. آن پیر به من گفت: - نفرین بر تو ای بدبخت! روز قیامت هنگامی که تو را نزد جد ما رسول الله (صلی الله علیه و آله) بیاورند تو چه عذری خواهی داشت که شصت تن از فرزندان آن حضرت را که زاده علی (علیه السلام) و فاطمه (سلام الله علیها) بودند، به قتل رساندی؟ در این هنگام دست‌ها و شانه هایم به لرزه افتاد. خادم نگاهی غضبناک به من کرد و مرا اجازه ی ترک وظیفه نداد! لذا آن پیر را نیز کشتم و خادم جسد او را به چاه افکندم! اکنون با این وصف، روزه و نماز من چه سودی برایم خواهد داشت، حال آنکه در آتش، جاودان خواهم ماند! 🔷بحار، ج ۲۸، ص۱۷۷- ۱۷۶🔷 🇮🇷کانال شیخ رسول خضری🌹 ┈┉┅━❀🌺🌼🌸❀━┅┉┈ https://eitaa.com/joinchat/2445279520C585adb2ee1 .┈┉┅━❀🌺🌼🌸❀━┅┉┈ ‌