.
«کتاب برایم خواهریست که ندارم...»
با لبخند کجی میگوید: " خب ببینم حالا با یه نوزاد چطور فرت و فرت کتاب میخونی! "
لبپایینیام را گاز میگیرم تا خندهام مثل توپ به بیرون شوت نشود. میفهمد انگار.
_ چیه؟
ابروهایم را بالا میدهم و چشمهایم را جمع میکنم.
_ شروع کردم! میخونم متاسفانه! داشتم جون میدادم!
تیرم درست توی دایرهی زردرنگِ سیبل فرو میرود. خندهام از ضایع شدنش نیست! درکش از من و امثال من غلط است. فکر میکند از روی بیکاری و شکمسیری کتابی دستمان میگیریم و میخوانیم. میخواهیم ادای روشنفکرها را درآوریم. نمیداند خواندن برای من مثل خوردن غذا و نوشیدن آب واجب است. بدون کتابها سرگردانم. ناامیدم و خالیام. توی روزهای سختم طنابیست که از لب پرتگاه نجاتم میدهد. اینکه انتظار دارند وقتی برایش باز نکنم و در باتلاق زندگی فرو بروم، برایم عجیب است! من برای خواندن وقت خلق میکنم. ۲۴ ساعت را ۲۵ ساعته میکنم. متنفرم از این جمله که " چطور میرسی؟". آدمها چطور میرسند غذا بخورند و بخوابند؟ قضیه همینقدر برایم مهم و حیاتی است. دزیره را وقتی خواندم که ممکن بود چند ساعت بعدش کرونا کارم را بسازد. دایی جان ناپلئون میخواندم در حالی که پسرکم را روی تخت بیمارستان بغل کرده بودم. آخرین حرفهایم با بهترین رفیقم راجع به کتابهایی بود که خوانده بودیم و متنی که نوشته بودم. داشت از درد میمُرد ولی میگفت متنت و لیست کتابها را بفرست که بعدا بخوانم.
کتاب برایم خواهریست که ندارم. مادر و پدریست که ازشان دورم. مکانهاییست که نرفتهام. زمانهاییست که خاطره نساختهام. رفیقهاییست که نداشتهام. قرصهای افسردگیایست که نخوردهام. حتی دعاهاییست که اسمشان را نشنیدهام و طبق نظر بعضی دوستان احتمالا بابتش راهی جهنم بشوم! من محتاج کتابهایم. وقتی زانوهایم روی سنگ سفید بیمارستان تا شدند، دورم را گرفتهاند. وقتی داغ دیدم، اشکهایم را توی خودشان پنهان کردهاند. رفیقم بودهاند. سالها! همه چیزم بودهاند. سالها! گچ سفید بودهاند روی تخته سیاهم. سالها! اینقدر نپرسید چرا و چطور! یخچالمان خالی باشد میخوانم. خانه کثیف باشد میخوانم. نوزادی داشته باشم که خواب و خوراک را از من گرفته باشد میخوانم. سرشلوغیها و اتفاقات بیخ گلویم را گرفته باشند میخوانم. حتی یک جمله! حتی اگر سهمم یک جمله از یک کتاب در کل روز باشد. همان را تا روز بعدی زیر زبانم نگه میدارم که زنده بمانم. میخواهم فخر بفروشم؟ نه! میخواهم بگویم قضیه همینقدر برایم مهم و حیاتی است! غبطه و حسرت و ناله و نفرین و سرزنش ندارد! اولویتهای آدمها متفاوت است! این را بپذیریم و دست از سرشان برداریم!
القصه که هروقت بین من و کتابها جدایی افتاد بدانید که مُردهام!
✍ مبارکه اکبرنیا
#روایت
#هفته_کتابوکتابخوانی
.