نیمه های شب حال محمد خیلی بد شد.
بچه ها رفتند پشت پنجره و داد زدند(( حرس حرس )) یعنی نگهبان نگهبان
بعد از ده بیست دقیقه یک بعثی از طریق پنجره در حالی که بد و بیراه می گفت داد زد چه خبرتونه؟
بچه ها گفتند محمد داره می میره حالش خیلی بده
خیلی راحت گفت: خوب بمیره و رفت
بدن محمد سرد شده بود بچه ها گریه می کردند.
با صدای گریۀ بلند بچه ها، چندتا بعثی سررسیدند و در را باز کردند . محمد پر کشیده بود. پیکر پاکش را به بیرون از اردوگاه بردند.
بیاد معلم شهید و اسیر و غریب محمد فرخی
#معلم_ اسیر_ شهید_ روز معلم
https://eitaa.com/rustaei110