دلم میخواد یه روز بزنم از خونه بیرون و همونطور که باعجله توی پیاده رو راه میرم دست یه آدمو بگیرم بگم میشه بیای بریم یه جا بشینیم حرف بزنیم؟دیگه نمیتونم حرفامو نگه دارم. اونم نترسه و باهام بیاد. بعد مثل آدمای هول و دست پاچه چهار زانو جلوش بشینم و با دستایی که میلرزه موهای کوتاهمو پشت گوشم ببرم و بگم من نمیخوام ازت که کمکم کنی فقط لطفا به حرفام گوش بده. بعد همونجور که اون آدم با چشمای گرد شده داره نگاهم میکنه با یه تک سرفه شروع کنم بگم و بگم و بگم از منو و زندگی ای که معلوم نیست چه به روزش داره میاد. از گذشتم و کلیشه های نهفته درونش. از تو و منی که معلوم نیست تو کدوم گورستونی داریم به سر میبریم. از هر چیزی که به حال خودشون رهاشون کردم . بگم تا صبح از افکارم،ازخوابایی که میبینم،از نقاشیایی که میکشم،ازکتابایی که میخونم،از داستانای مزخرفی که مینویسم از علاقه ها و استعداد هایی که سرکوب شدن، از لباسایی که میپوشم. از حالی که دارم. بگم و خودمو از این همه تعفن وجودم خالی کنم .بگم و بگم دارم به تنهایی با خودمون چیکار میکنم. بگم از اینکه خودمم نمیدونم چی میخوام.تکلیف آیدنم مشخص نیست. رویاهام که میدونم هیچوقت به حقیقت نمیپیونده چون هیچکدومشون به دست من براورده نمیشه.مثل احمقا درحالی که میخندم جلوش اشک بریزم و بگم توروخدا اینطوری بهم نگاه نکن من خودم میدونم از این بدتر تو لجن کشیده نمیشم و بعد کلی حرف زدن بهش بگم حالا بهم بگو توهم مثل همه آدما فکر میکنی من یه دیوونم؟!
دوست Exxx میخوام چیکار وقتی رفیقای Ixxx ام خودشون پیشنهاد بیرون رفتن بهم میدن و در حد شوخیای پسرونه باهام پاین؟!
تو شاید در ظاهر دوستِ من باشی؛اما برای من فراتر از هر چیزی هستی که تصورشو بکنی. نمیشه روت اسمی گذاشت،نمیشه گفت دوستمی،رفیقمی،و یا حتی مثل خواهرم میمونی.تو نه برام حکم خواهر داری و نه رفیق.. تمام وقتایی که کنار تو هستم تنها چیزی که دلم میخواد تو این تایم اتفاق بیوفته اینه که زمان به احترامت دست از حرکت برداره و من با خیال راحت بتونم به لبخندای عمیقت وقتی نگاهم میکنی،به چشمات که بخاطر خنده هات تنگ شدن،به موژه هات که عکسشون بخاطر آفتاب توی اون رنگِ چشمای خاصت افتاده،به مدل ابروهات که هر وقت نگاهم بهت میوفته باخودم میگم که چقدر زیبان؛به دستای کشیدت که از خاص بودنشون میتونم دست از همه کارام بردارم و فقط نگاهشون کنم؛به نوع نشستنت،نوع راه رفتنت،نوع قلم دست گرفتنت وقتی چیزی مینویسی و به هرچیزی که توی وجودت هست و نیست زل بزنم و تو دلم بگم که یه موجود چطوری میتونه انقدر دوست داشتنی باشه. هیچوقت این جمله رو از زبونم نمیشنوی اما انقدر پیش چشمام خاص هستی که تمام وقتایی که جلوی رومی،تمام کارات برام اسلوموشنن.. از پلک زدنت گرفته تا منقبض و منبسط شدن ماهیچه های صورتت،بخاطر تغییر ریکشنت برای حرفایی که با عطش برات تعریف میکنم..
تو نه دوستمی و نه رفیقمی و نه حتی خواهرم. تو یه تیکه از روحمی که تمام زیبایی های جهان،درونش گنجونده شده. چطوری میتونی انقدر زیبا باشی؟!
کاش تاریخ مرگمو میدونستم،حداقل قبل اینکه بمیرم چند نفرو میزدم میکشتم باخودم میبردم اون دنیا یکم دلم خنک شه.
وقتایی که به مرگم فکر میکنم بیشترین چیزی که دلم براش میسوزه؛لباسام و وسایلمه که بعد من قراره چه به روزشون بیاد.تاحالا خیلی سناریو ساختم. مثلا اینکه شب قبل تو دفترم که نقاشی نصفه نیمه توش کشیدم با مداد و پاک کن روش ول شده رو میز،آخرین موزیکی که توی امپیتیریم پلی شده،آخرین فیلمی که نصفه ولش کردم تا به کارام برسم،آخرین لباسایی که حال نداشتم بذارمشون تو کمد و روی دسته صندلیم انداختمشون،بوک مارکی که لای صفحه 346 و مشتاقانه منتظر این بودم که کتابو زودتر تموم کنم.. تمامشون بعد من دیگه هیچ دلیلی برای وجود داشتن ندارن.
تاحالا از این دید دقت کرده بودین که بعد شما چه به روز وسایلتون میاد؟تختی که دیگه کسی روش نمیخوابه،لباسی که پوشیده نمیشه،برگه ای که خطخطی نمیشه،کتابی که خونده نمیشه،آزمونی که پاس نمیشه،خنده ای که شنیده نمیشه،عکسی که گرفته نمیشه و وجودی که دیگه دیده نمیشه.انگار با یه اتفاق که تا سی ثانیه قبل میتونست وجود نداشته باشه همه داراییتو با آدمایی که تو زندگیت داشتی بدون هیچ نفعی ول میکنی و میری و هیچکس نمیدونه کجا،حتی شاید خودتم هیچوقت نفهمی. میمیری در صورتی که تا همین چند لحظه پیش زنده بودی و نفس میکشیدی. همه چیز برای وجود داشتن توی زندگیت دلیلِ خودشو داشت؛اما وقتی نیستی دیگه هیچی نیست.پسر،مرگ واقعا اتفاق جالبیه..