گفتم:دارم از همشون فاصله میگیرم،چون نمیخوام توی زندگیم دیگه پر رنگ باشن.آدما درهمون حال که باعث حالِ خوبِتن،میتونن نقطه ضعفت هم باشن.من دیگه حوصله اینو ندارم که بخوام بخاطر کوچک ترین چیز ها دیگران رو قانع کنم یا دغدغه فکری داشته باشم که چرا حالش اینطوری بود.چرا باهام اینطوری برخورد شد.میخوام انقدر فاصله بگیرم که اگر فردا تو صورتم لبخند زد و گفت دیگه بهت نیازی ندارم،در جوابش شونه بندازم بالا و بگم به تخمم نیست که دیگه ندارمت.
وقتی به سختی روی پای خودت وایسادی و به خودت این امیدو میدی که میرسی به اون چیزی که میخوای ولی وقتی به تهش میرسی میبینی همه تلاشات برای هیچی بوده<<<<<<<<<<<
یه سری موضوعات وجود دارن که براشون دلایل منطقی وجود داره؛اما بعضی وقتا دلت میخواد اون منطقو دور بزنی و به دیوانه ترین شکل ممکن بهشون نگاه کنی؛چیزی که خیلی آدم ها نمیتونن درکش کنن.
یکی از بدترین حماقت ها اینه که برای اینکه بخوای به کسی ثابت کنی لجبازی دست به انجام کار هایی بزنی که به ضرر خودته ولی میدونی آخرش میتونی دهن طرفو ببندی از اینکه چقدر میتونی ترسناک باشی. مثل این میمونه که تو با دستای خودت پلی که روش وایسادی رو خراب کنی تا به بقیه ثابت کنی من خطرناکم،با من بازی نکنید!