- Rusty lake !
من اونجایی فهمیدم از زندگی بریدم که انداختن شاخه گیلاسا پشت گوشم به عنوان گوشواره دیگه برام اهمیتی ن
من اونجایی فهمیدم از زندگی بریدم که دیگه بیرون زدن پام از زیرِ پتو برام مهم نبود.
کاش آدمای دور و برمو مثل درخت و تپه ببینم که نخوام باهاشون وارد رابطه ای بشم و گند بزنم به تمام احساساتِ مسخره ای که توی وجودم دارم.
چیزی که الان توی سرمه : چرا باید واردِ رابطه ای بشم وقتی میدونم آخرش جداییه؟!
حرف زدن با تو اینجوریه که مجبورم میکنه بخوام پوستِ صورتمو با تک تکِ ناخونام از حرص بکشم.
میخواستم کاری کنم که از غم نجات پیدا کنه پس اندوهش رو گرفتم برای خودم و الان خودم غمگین ترین آدمِ این شهرم.