آدما هیچ فرقی با کیکاووس ندارن؛ بی توجهی،بی تفاوتی،بی اهمیتی دلسردشون میکنه. باعث میشه که رنگ سبزشونو از دست بدن و بشن زردِ زرد. اونوقتِ که دیگه هیچوقت نمیتونی مثل روز اولشون کنی و یهو به خودت میای میبینی برای همیشه از دستشون دادی🪴❤️🩹.
من قابلیت اینو دارم وقتی دارم از شدت کنجکاوی از هم گسسته میشم در جواب به یه "آها" اکتفا کنم و تظاهر کنم چیزی نیست که برام مهم باشه.
یک از آرزو هایی که همیشه دلم میخواست بهش برسم اینه که یه شب خارج از شهر بخوابم و تا صبح ستاره هارو نگاه کنم....
Billie EilishBillie-Eilish-Hostage-128.mp3
زمان:
حجم:
3.8M
- You're all I wanted ..
گفت: خیلی کم پیش میاد با کسی درد و دل کنم ولی با این وجود بعدش جوریه از حرفایی که زدم احساس پشیمونی بهم دست میده.
گفتم : آدما وقتی بعد درد و دلاشون این حس بهشون دست میده ، که فردِ اشتباهی رو برای حرف زدن انتخاب کرد باشن.. چون مغز شعور داره.. وقتی کسی نتونه خودش و غمی که دچارش شده رو تحت تاثیر قرار بده و حرفایی که تاثیرگذار نیستن بزنه به مغز این حس دست میده که همه این کار برای هیچ و پوچ بوده و این کارش هیچ فایده ای نداشته و در نتیجه تصمیم میگیره راجب غمش دیگه با کسی صحبت نکنه. باید کسی رو برای حرف زدن انتخاب کنی که قدرت قانع کردن مغزتو داشته باشه!.
تلخی ماجرا اینجا بود که این تجربه ها رو هیچوقت بدون زخم خوردن به دست نیوردم!
خسته شدم از اینکه خوبیام به چشمشون دیده نشد.. من نمیخوام مِنت کارامو بذارم ولی خستم از اینکه اهمیت دادنامو ندیدن.. خستم از اینکه انقدر نادیده گرفته شدم.. من تحملم زیاده ...زیاد همه چیزو نادیده گرفتم و سعی کردم این چیزا باعث نشه که فکرم مشغول شه یا از توجهم دست بکشم ولی الان دیگه سقفم پره!الان دیگه نمیتونم..
از حرفای امیدوار کننده و انگیزشی تا حد مرگ بیزارم..
الان من خستم و میخوام دیگه نسبت به همه چی یه خنثای بیخیال باشم..دیگه برام هیچی اهمیت نداره. از ندیدنم خسته شدم. میخوام ببینن که چقدر میتونم بد باشم! آره ، من الان یه آدمیم که حوصله هیچکسو نداره .شدم دیمنی که برای همیشه دکمه احساسات و انسانیتشو خاموش کرده..!
"آدما برام مردن"
- Sometimes you just can't tell someone how you feel. You never really find the right words to make them understand ..
- Rusty lake !
- بیکلام
بی حوصله روی تختم افتاده بودم که متوجه صدای رعد و برق شدم. اول فکر میکردم که اشتباه شنیدم ولی وقتی چِشَم به پنجره افتاد فهمیدم که درست شنیدم. برقا بخاطر بارون میرفت و میومد و خونه شده بود مثل یه مکان تسخیر شده. بی اعتنا به اطرافم بلند شدم و رفتم سمت حیاط. درو که باز کردم ، تازه متوجه شدت بارون شده بودم. بی اختیار رفتم وسط حیاط ایستادم . اصلا توجهی به صدای بقیه که میگفتن بیا داخل خونه ، نمیکردم. نرم بود.بارونو میگم. قطرات آب با اینکه شدت داشتن ولی با نرمی به صورتم برخورد میکردن. گرم بودن.آرامش داشتن. موزیک پلیرم روی پخش تصادفی بود که این آهنگ پلی شد. تا صداشو شنیدم انگار فقط جسمم بود که وسط حیاط ایستاده بود و خبری از روحم نبود. روحم کجا بود؟!کجا رفته بود؟پیداش نمیکردم. چشمام رعد و برق بالای سرمو میدید ولی فکرم..افکارم اصلا قابل تشخیص نبودن. غمِ درونم با یه شیرینی عجیبی ترکیب شده بود جوری که باعث به وجود اومد یه احساس جدید داخل وجود شد که نمیدونم اسمشو چی بذارم. غم و شادی؟کنار هم؟مگه اینا پارادوکس به حساب نمیاومدن؟!نمیدونم. عجیب بود. هر چی بود باعث شد لبخند به لبام بیاره. لبخندی که نه به معنای شادی ؛ ولی میشد بهش امیدوار بود. اصلا حواسم به این نبود که کامل خیس بودم و آب از روی موهام میچکید . اگر داداشم تکونم نمیداد ، معلوم نبود تا کی اون وسط می ایستادم و به آسمون قرمزِ بالای سرم نگاه میکردم. من برای خودم هم دیگه یه آدم غیر قابل درکم.