حتی با اینکه کاری کردی از چشمم بیوفتی باز نمیتونم جلوی احساساتمو بگیرم و نگرانت نباشم.
واقعاً میتونم هر چی حرص خوردم تو روز از دست آدما، با کشتن انمیها تو کالاف خودمو خالی کنم.
دلم برای کتاب خوندن نصفِ شبم روی لبه بالکن اتاقم تو هوای خنک مهر ماه تنگ شده.
تمام وجودم میخوان که ترس از دست دادنشو داشته باشم، اما بی حس تر از اونیم که بخوام نگران نبودنش توی زندگیم باشم.