تا حالا شده خودتون از خودتون بترسید؟! به مرحله ای رسیدم که خودم برای خودم به شدت غیر قابل پیش بینی شدم.
امشب یه پیرهن خریدم که صد سال سیاه هم بهم میگفتن بپوش میگفتم این چه کثافتیه؟ ولی الان خریدمش و تا وقتی که تو راه بودم تا برسم خونه کل راه ذهنم درگیرِ این بود که چرا من باید همچین انتخابی میکردم؟ چرا باید همچین لباسی رو بخرم؟ چرا باید ازش خوشم بیاد؟ چی داره سرم میاد؟!!
همه از دستِ مکالماتم شاکی ان. دوباره زیاد دارم بازخواست میشم و بهشون حق میدم. من میخوام اما نمیشه. میخوام حرف بزنم اما حوصلشو ندارم. میخوام حالشونو بپرسم اما حالِ ادامه مکالماتو ندارم. چت کردن برام کسلکننده شده. هیچ چیز جذابی رو توی مکالمات پیدا نمیکنم که بخواد نگهم داره برای موندن سر یه گفت و گو. سعی میکنم کوتاه و مختصر جواب بدم تا مجبور به ادامه دادن نشم اما محکومم میکنن و من حتی از این هم خستم. گاهی تا چند ساعت سین نمیزنم که با حوصله بهجا جواب بدم، اما اون زمان هیچوقت نمیرسه. حتی زمانی هم که خودم نیاز دارم به کسی، از پیام دادن به اون اجتناب میکنم، در این حد که انرژی شروع کردن یه مکالمه رو، برای راه افتادن کارهای خودم هم ندارم...
کسل کنندست؛ آدما، زندگی، مکالمات، روابط.
توی وجود هیچکس نمیتونم اون چیزی که دنبالش میگردم رو، دیگه پیدا کنم..
دگرگونی هایی که توی زندگیم اتفاق میوفته رو میشه از تغییرِ خواب هایی که میبینم راحت متوجه شد.
- Rusty lake !
- و لبخند هایی که برایِ او میزد!
- همیشه حق را بر منطقش میداد و ناجوانمردانه قلبش را در اوج، سرکوب میکرد -
- Rusty lake !
هیچی؛ دربارش پوستِ لبمو میکَنم.
هیچی؛ دربارش طول و عرض خونه رو راه میرم.