- Rusty lake !
با یه عکس که آدم به گریه نمیافته. یه عکس:
با یه عکس که آدم به گریه نمیافته.
یه عکس:
دستمو گرفت. گفت بیا بریم پیش ستاره ها زندگی کنیم. بهش گفتم نمیتونم.
گفت مگه نمیخواستی از دستِ آدما فرار کنی؟ گفتم چرا، هنوزم میخوام ولی زندگی کردن پیش ستاره ها کسایی که دوسشون دارمو ازم میگیره.
گفت هیچکس اینجا دوستت نداره، جز من. من تورو برای خودم میخوام، دستتو بده و بیا باهم از اینجا بریم.
سکوت کردم. کلافه شده بود. گفت پس انتخاب کن؛ من و ستاره ها، یا شهر و آدماش؟ بازهم سکوت کردم. نمیدونستم کدوم تصمیم درسته، زندگی کردن با کسی که دوسش دارم بین یه عالم ستاره یا بودن کنار خانوادم و تحمل کردن کسایی که جز اذیت چیزی برام نداشتن؟.
بهش نگاه کردم، به چشم هاش؛ مردمک چشمهاش از نگرانی اینکه قراره چه جوابی بدم میلرزید. دستشو که دراز کرده بود تا دست هامو توی دست هاش بذارم هنوز روی هوا مونده بود. اون یکی دستش که به میله سفینه فضایی گرفته بود عرق کرده بود و بوی آهن خفیفی بینیمو قلقلک میداد. دلکندن همیشه برام سخت ترین کار بود. حاضر بودم تا جایی که میتونم بمونم و تصور کنم چیزی که هیچوقت درست نمیشه رو، میتونم درست کنم اما نرم؛ اما من اون آدمی نباشم که شونه خالی میکنه. حتی با تموم زخم هایی که رو دوشم کاشته بودن بازم به این فکر میکردم اگر رفتن من ناراحتشون کنه.. پس من چه فرقی با اونا میتونم داشته باشم؟!
لبخند زدم. چیزی نگفتم و نگاهش کردم؛ معنی لبخندم گرفت و یه چیزی توی چشمهاش مُرد.
دستش که رو هوا مونده بود رو آروم آورد پایین. با چشم هاش که دیگه نمیخندید بهم نگاه کرد؛ لب هاشو چند بار از هم باز کرد که چیزی بگه، اما نگفت. لبخند زد اما.. تلخ بود.
پشتشو بهم کرد و سوار سفینه فضایی شد. رفت.. تنهایی رفت میون میلیارد ها ستاره زندگی کنه.
من چیکار کردم؟ نگرانِ ناراحتی کسایی که تو بند بندِ وجودم زخم به جا گذاشتن بودم، اما دست کسی که میخواست بریم باهم پیش ستاره ها، دور از همه آدما زندگی کنیم، نگرفتم؟..
روز ها میگذشت و من بعد از رفتنش خلع عمیقی توی قلبم حس میکردم. خودم رو مقصر میدونستم برای فرصتی که در اختیارم بود و از دستش دادم؛ برای کسی که بهش تبدیل شده بودم، یه موجودِ سنگدل. شب ها با حسرت به ستاره ای که اون اونجا زندگی میکرد نگاه میکردم و به این فکر میکردم چجوری با تصمیمم، محکومش کردم به تنهایی.
یه شب که از همیشه دلتنگ تر بودم، دنبالِ ستارهی اون میگشتم اما نبود؛ حتی ستاره ای هم که بهم چشمک میزدم و یه جورایی با این تصور که شاید اونم از اون بالا داره منو نگاه میکنه آروم میشدم، دیگه نداشتم. روز بعد وقتی از خواب بلند شدم، تو کل شهر، خبر از مرگِ ستاره ای پخش شده بود که با انفجارش، سایش رو از صفحه بزرگِ اقیانوسِ شب محو کرده بود:)