اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
#شصتُ_سه سال‌های اولی که می‌آمدم مشّایه زیاد از این بره‌های ناقلا توی مسیر می‌دیدم. این‌ها که البته
عکس شهید حسین را پشت کوله‌ی یکی می‌بینم! چند تا عکس می‌گیرم و صدا بلند می‌کنم که «چه ارتباطی با شهید انتظاریان داری؟!» و برمی‌گردد سمت ما. از دوستان حسین است و پسر همراهش، سجاد است؛ پسر بزرگِ حسین انتظاریان. چه اتفاق مبارکی؛ وسط میلیون‌ها زائر، مستقیم بخوری به یکی دو نفر خاص که هیچ وقت انتظارش را نداشتی... سجاد از ماجرای گم شدنش می‌گوید و توسلی که به پدرش کرده و پیدا شده. و از خوابی که دیده‌اند. خوابی که شهید دست دختر پوشیده‌ای را گرفته و گفته من نگهبان حضرت رقیه هستم... چند دقیقه‌ی پر باری بود که نه توی ایران، بلکه در مشّایه دست داد. شهید حسین مدام و جاهای مختلفی خودش را نشان می‌دهد و من هنوز توی این فکرم که روزی بشود خاطرات این شهید بزرگوار را کتاب کرد... اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT