اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
#پنجاهُ_هشت اینکه چرا آدمها بعد از یک بار آمدن به مشّایه اینجا را رها نمیکنند و میشوند مشتری هر
#پنجاهُ_نه
ذرات و کائنات همه مرده یا خموش
در احتجاج بود زنی یک علم به دوش
قلب جهان به عمق زمین غرق جنب و جوش
آتشفشان قهر خداوند در خروش
هوهوی ذوالفقار علی میرسد به گوش
در هیبتی ز حیدر کرار زینب است
خورشید روی قلهی نی آشکار شد
کوچکترین ستاره سر شیرخوار شد
ناموس حق به ناقهی عریان سوار شد
هشتاد و چهار خسته به هم، هم قطار شد
زیباترین ستارهی دنبالهدار شد
در این مسیر نور جلودار، زینب است
#کاروان_اسرا
#روایت_حسین
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
#شصت چهارده ثانیه با مشّایه... عمود ۱۳۰ #روایت_حسین اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
#شصتُ_یک
یک نوشمکهای تو دل برویی دارند این عراقیها که از بچههایِ تازه زبان باز کرده تا پیر و میانسالِ ریش و مو سفیدْ توی صفش میایستند!
بستهبندیِ لواشکطوری دارد البته که با مدلهای پیچپیچیِ ایرانی فرق دارد اما همان نوشمکِ خودمان است در لباسِ عراقیش!
موکبدارِ صد و نود تاییِ سبیلِ درشتیْ یکیش را باز کرده بود ایستاده بود وسط جاده! نرسیده به او فکر کردم از همان بزرگسالانِ نوشمکخور است که مزهی آن هوش و حواسش را از جایی که ایستاده پرت کرده، اما موکبداری بودْ ایستاده برای دعوت خلقالله به نوشمکخوری!
من را که دید جلویم را گرفت؛ نیمهعربی نیمهفارسی پرسید که اسم این یارویِ توی دستم به فارسی چی هست؟! و من چند بار برایش هجی کردم «نوووشمممک!»
از او که رد شدم شروع کرد بلند بلند دعوت کردن و گفتنِ «بفرما نوشمک... بفرما نوشمک!»
و موکبدارهای عراقی چقدر شیرین همین کلماتِ نصفهنیمهی فارسی را برای تور کردن زائر ایرانی استفاده میکنند...
حالا اینی که توی دست من هست برایتان سوال و مسئله نباشد واقعاً! من توی ایران هم نوشمکخورِ بهدردبخوری نیستم، چه برسد به عراق! تازه، چه کاریست واقعاً؟! تا چایی عراقی و شربتِ لیمو عمانی هست، چه نیازی به نوشمک؟!
همینی که دستم دادهاند را هم افتادم دنبال پسرکی سهچهارساله و دادم دستش تا بخورد حالش را ببرد. دست گرفتنش هم صرفاً برای تبلیغ و معرفی این محصولِ اعجوبه بود که مشتریهای بزرگسالِ زیادی دارد...
پینوشت
همین الان که نشستم به نوشتن، پدری با پسر دو سالهاش دارند شریکی نوشمک میخورند:)
#روایت_حسین
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
#شصتُ_یک یک نوشمکهای تو دل برویی دارند این عراقیها که از بچههایِ تازه زبان باز کرده تا پیر و میا
#شصتُ_دو
رفتهایم آن طرف خیابان؛ سمت خلوتی جاده که موکبهای خلوتتری دارد. صد دویست متری از کنار اورژانس و چند ساختمان دیگر میگذریم تا چشممان موکبی را بگیرد.
از پیرمردی که بیرون ساختمانی نشسته میپرسم: «موکب؟!» و اشاره میکنم به پشت سرش. بلهی عراقی را میگوید: «اِی...» و من به بچهها که دارند رد میشوند اشاره میکنم برگردند...
سالن استراحت مردها شاید ده دوازده متری در بیست بیستوپنج باشد. با چهار تا کولرِ ایستادهی یخچالی. پایم که میرسد توی موکب، یخیِ هوا میریزد توی تنِ خیس عرقم و یکهو یخ در بهشت میشوم!
و پیرمرد بیخیالِ زائرهایِ خوابِ لولیده زیر پتوها، چراغ را میزند که زائرهای تازهْ چشموچارشان ببیند. همان دمِ اتاق مینشیند روی صندلی و نوههاش را میفرستد پتو و تشک و متکا بیاورند...
تا همهمان هم جاگیر نشدیم و سرمان به بالش نرسید، از آنجا بلند نشد. پیرمرد که چراغ را زد و رفت که راحت بخوابیم، دلم برایش تنگ شد...
خوش به حال بچههاش، خوش به حال نوههاش، سایهاش بر سر زائرین حسین مستدام...
#روایت_حسین
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
#شصتُ_دو رفتهایم آن طرف خیابان؛ سمت خلوتی جاده که موکبهای خلوتتری دارد. صد دویست متری از کنار او
#شصتُ_سه
سالهای اولی که میآمدم مشّایه زیاد از این برههای ناقلا توی مسیر میدیدم. اینها که البته الان تعدادشان کمتر شده برای علتهای خاصی توی جاده بودند. تعدادی برای رفتن این مسیر و برگشت برای تبرک گله بودند و تعدادی هم برای ذبح شدن و تأمین خوراک زائرین سیدالشهداء...
حالا کمترند. چون آنهایی که ذبح میشوند رفتهاند پشتوپسلها و توی دید بسته نمیشوند.
بی اختیار وقتی این موجوداتِ خوشروزی را میبینم یاد جریانِ توئیتری برخی از اسکلهای غربپرست میافتم. مضمون توئیتهاشان این بود که «ای کاش گوسفندی بودم توی سوییس اما توی ایران آدم نبودم!»
مثلاً میخواستند اینطوری فلکزدگیِ ایرانی بودن و خوشبختیِ حتی چارپایان غربی اروپایی را به رخ بکشند!
به هر حال این به ذهنم خطور میکند که آدمیزاد کاش به کمالِ دعا کردن برسد حداقل! یعنی اگر میخواست گوسفند هم باشد، یکی مثل این خوشگلِ توی عکس باشد که چهارپاش رسیده به مشّایه و نهایتش میشود خوراک زائرین سیدالشهداء؛ نه اینکه بخواهد توی سوییس چند روزی بچرد و بعد برود توی شکم یک یارویِ مشروبخور که آروغش بوی الکل گوسفندی بدهد!
#روایت_حسین
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
#شصتُ_سه سالهای اولی که میآمدم مشّایه زیاد از این برههای ناقلا توی مسیر میدیدم. اینها که البته
#شصتُ_چهار
عکس شهید حسین را پشت کولهی یکی میبینم! چند تا عکس میگیرم و صدا بلند میکنم که «چه ارتباطی با شهید انتظاریان داری؟!» و برمیگردد سمت ما.
از دوستان حسین است و پسر همراهش، سجاد است؛ پسر بزرگِ حسین انتظاریان. چه اتفاق مبارکی؛ وسط میلیونها زائر، مستقیم بخوری به یکی دو نفر خاص که هیچ وقت انتظارش را نداشتی...
سجاد از ماجرای گم شدنش میگوید و توسلی که به پدرش کرده و پیدا شده. و از خوابی که دیدهاند. خوابی که شهید دست دختر پوشیدهای را گرفته و گفته من نگهبان حضرت رقیه هستم...
چند دقیقهی پر باری بود که نه توی ایران، بلکه در مشّایه دست داد.
شهید حسین مدام و جاهای مختلفی خودش را نشان میدهد و من هنوز توی این فکرم که روزی بشود خاطرات این شهید بزرگوار را کتاب کرد...
#روایت_حسین
#شهید_حسین_انتظاریان
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT