دروازه سبز، باز شد و یاد که صورتش از ترس سفید شده بود، وارد اتاق مستطیل شکل بزرگی شد. روی دیوار ها، تصاویری از وقایع مختلف و مهم جهان، و همین طور، موضوعات تخیلی مثل حمله فضایی ها به زمین، نقاشی شده بود. پسر بچه از میان کتابخانه هایی که داشتند از فشار کتاب ها منفجر می شدند، عبور کرد و به انتهای اتاق رسید. با چشم، در کتاب خانه پیش رویش به دنبال کتاب شاهنامه گشت. وقتی آن را یافت، دستش را بالا برد و آن را بیرون کشید. کتاب، تاجایی آمد و بعد متوقف شد. چرخدنده ها به صدا در آمدند. یاد، قدمی به عقب برداشت. کتابخانه، قیژ قیژ کرد و به سمت راست رفت. پشت آن، پلکانی مدور و تاریک قرار داشت که به سمت پایین می رفت... پایین پله ها، مرد نسبتا چاقی، پشت میز نشسته بود. روی میز، چندین دفتر و خودکار و ورقه خط خطی قرار داشت. به اضافه یک گوی، که خطوط الکتریسیته درونش جرقه می زدند. مرد، متوجه حضور یاد نشد و وقتی او را آنقدر آشفته دید، تعجب کرد. از سمت چپ میز، بیرون آمد و گفت: سلام!... چی شده بچه؟... چرا داغونی؟ یاد، یک دفعه برافروخته شد: باورت میشه یه رعد و برق بهم خورد؟! می تونست منو بکشه!... مرد چاق، پشت میز برگشت و پشتی صندلی را عقب داد. و دوست خود را پشت سرش گذاشت. _من نمی ذاشتم بکشتت. هنوز خیلی کارا مونده که باید انجام بدیم. -پس اون قضیه استاد واقفی چی بود؟!... مرد، سرش را خاراند. _راستش نمی دونم. به نظرم خود آقای واقفی باعث شد تو بری اونجا. این یه قلم اصلا تو برنامه مون نبود. یاد، نفسش را با خشم بیرون داد. بعد رفت و روی یکی از صندلی های کنار دیوار نشست. اتاق، مانند دفتر پزشکی بود که نور کافی در آن وجود ندارد. مرد چاق، به سمتش رفت و گفت: حالا اشکال نداره. تا من میرم نماز بخونم، تو به این یه نگاهی بنداز... برگه ای از جیبش در آورد و به سمت یاد گرفت. _این لیست جا های جدیدیه که باید بری. البته این دفعه وقایع نیست. تخیلاته!... یاد، نگاهی پرسشگرانه به مرد انداخت. _خودت که بری می فهمی منظورم چیه. فقط یادت باشه. اینجا قدرت هات، دقیقا شبیه شخصیت اصلی این داستان میشه. پس باید مواظب باشی. و چرخید و آهسته از پله ها بالا رفت. یاد، حوصله نداشت منتظر نماز طول و دراز مرد بماند. قنوتش خیلی طولانی بود. پس به سمت دیوار ایستاد. به انگشتری که روی دستش بود، نگاه کرد. رنگ سنگ آن، آبی شده بود. قبلا سبز بود. و باعث می شد یک دروازه سبز باز شود. سه قدم به جلو برداشت. که یکدفعه دروازه آبی رنگی باز شد و یاد را با خود به ماموریت جدیدش برد...