و سرما مهمان ناخوانده‌ای که هر سال دم عید، خودش را دعوت می‌کند. سلامی چو بوی ناخوش آشنایی می‌دهد و اونچووونان جول و پلاس پهن می‌کند که حالا حالاها میزبانی. آنقدر حالاهایش کش می‌یابد، که تمام شکوفه‌ها رنگ چای معتادی بشوند. که یک دانه زِنگِلاچو به شاخه نماند و حسرت قِیسی لیسی، بماند به دل شهر. شهری که سوغاتش زردآلو بود و حالا اگر آناناس در دزفول یافتی، اینجا هم زردآلو می‌بینی.