شَفَقْ♡ بنت المهدی(عج):
_هوی هوی هوی مگه من چیکارت کردم که اینجوری انگشتت رو، رو سرم فشار میدی و پوست سرم رو میکنی؟
+یام یام، نارنگی یواشکی چه مزه ی خوبی داره.
_اوهوی مگه با تو نیستم پسره ی نارنگی کُش.
حالا که اینجوریه من میدونم با تو چکار کنم، اگه کل رایحه ی دلنشینم رو پخش نکردم و آبروت رو نبردم.
بوی نارنگی از کنار تک تک افراد حاضر در مدرسه میگذرد و مشامشان را قلقلک میدهد. همه به سمت کلاس حرکت میکنند.
پسر سرش را بالا میگیرد و با صحنه ی دلخراشی رو به رو میشود.
+عه سلام آقا
من کاری نکردم آقا، این نارنگیه واسم همش چشمک میزد آقا
_عه عه ذلیل بشی الهی، من مگه کشته مرده ی اون قیافتم که چشمک بزنم واست.
ناظم ترکه ی انار را در دست راستش گرفته و آرام بر دست چپش میزند، این نشانه ی خطر کتک خوردن است.
مدیر نگاهی به پسر می اندازد و میگوید اگه این نارنگی رو بدی من بخورم نمیزنمت، اما اگه ندی همراه کتک نمره هم ازت کم میشه اختیار با توعه.
پسر نمیدانست چکار کند، اگر او را میداد زخم معده اش او را روانی میکرد، و اگر نمی داد کتک می خورد و نمره کم میگرفت.
_الهی من بمیرم که اینقدر مظلومی، مدیر گرامی بفرما بیرون من نمیخوام تو من رو بخوری، مدیر بی خاصیت.
مدیر نگاه خود را به سوی نارنگی چرخاند، اما دیگر این نارنگی، نارنگی سابق نبود. شکل چندش آورش او را منصرف کرد و راهی اتاقش شد.
پسرک در لحظه ی کوتاهی نارنگی را بلعید و آگهی ترحیمش را به مدیر تقدیم کرد.
(به قول خواهرم نقطه سرخط.)
#تمرین96
#داستانک