دست های گوشتالویی ، پوست نازکم را با وحشی گری میکند. حس ترسی مبهم را درونش احساس میکردم.
ترس از معلمِ قد بلند و سبیل چخماقی که اول کلاس ایستاده بود و با صدایی شبیه استارت زدن پیکانِ ساخت ۷۶ ، برای دانش آموزان شعر میخواند..
با نفسی عمیق ، بوی خوشم را در کلاس رها کردم .تا همه به عظمت وجودم پی ببرند و در مقابلم سر خم کنند.
اما روزگار هیچوقت بر وفق مراد نارنگی ها نمیچرخد.
زمانی که احساس رهایی می کردم ، در میان دندان های پوسیده و زرد پسرک له شدم. خورد شدم. تمام شیره ی وجودم در حلق آن پسرک احمق جاری شد.
لای دندان هایش سبزیِ قرمه سبزی چسبیده بود .
تا به حال چنین تحقیر وحشتناکی را حس نکرده بودم.
اما به خودم افتخار میکردم. چون قبل از مرگِ رقت انگیزم ، بوی خوشم را در کلاس جاری کردم و تا چند دقیقه یاد و خاطره ی من به جا خواهد ماند.
و در اخر ،
اسید معده مرا از پای در آورد
مرگی غم انگیز و آرزوهای بر باد رفته.
زندگی نارنگی ها همیشه پایانی تلخ دارد.
#تمرین96