♥māhđîñäř♥:
درب چوبی آتلیه را باز کرد و وارد خیابان شد.
به ساحل رو به رویش نگاه کرد که امواج یکی پس از دیگری، خود را به ماسه ها می رساندند.
یاد آن روز ها افتاد...روز های خوش زندگی اش!!!
همان روز هایی که پابرهنه، با کمال روی شن ها قدم می زد.
پرندگان دریایی، با صدایشان، به او می فهماندند زمان می گزرد و اوست که هنوز در همان روز ها متوقف مانده است.
سوسو های خورشید که از درخت چنار عبور می کردند، روحش را قلقلک می داد!
در همین افکار غوطه ور بود که ماشین کمال جلوی رویش سبز شد.
کمال، ماشین را کنار ساحل پارک کرد و سمت اوکیا آمد:
-خوبی اوکیا؟! چه صبح ملسی!
-ممنونم کمال.اره! صبح زیباییه.
بعد از احوال پرسی های روزانه، کمال نامه ای را دست اوکیا داد.
و بعد از آن سوار ماشین شد و رفت.
اوکیا نامه را باز کرد و آرام خواند:
اوکیا...میخوام دوساعت، در ثانیه زندگی کنیم.فقط من و تو!!! ساعت هشت، کنار چاه قدیمی توی باغ سیب منتظرتم.مواظب باش عامر متوجهت نشه...
نامه را خواند و بلافاصله پاره و کرد به ماشین عامر نگاه کرد که از سوی خیابان، به سمت آتلیه می آمد.
باید امشب راهم که شده، از دستش به بهانه ای فرار کند.
فقط به خاطر کمال، محبوبش...
#تمرین_100
#مهدی
#داستانک