_امیر و ببین چُلاقه، امیر یه پا نداره. امیر و... لبانش بالا رفت و بغضش ترکید. هق هق گریه‌اش مثل تیری قلب حاج رسول را نشانه گرفت. با صورت برافروخته فریاد زد: _بسه دیگه. خجالت بکشید. بچه‌ها مات نگاهش کردند. آرام‌تر گفت: _ مگه این بچه رفیق شما نبوده؟! مکثی کرد و به امیر نگاه کرد. _گناه نکرده که پاش قطع شده. دوباره رو به بچه‌ها کرد و با گره کوچکی در ابرو به تک تک بچه‌ها اشاره کرد. _ببینم تو، ستار، مشفق، آصف؛ اگه پای شما قطع شده بود، دوست داشتین بچه‌های دیگه این کار و باهاتون کنن؟! چشمان بچه‌ها از این حرف حاج رسول دو دو زد و سر به زیر ایستادند. آصف که قد و هیکلش از بقیه بلند‌تر و پُر‌تر بود با صدای بم و اخم در ابرو گفت: _ولی ما هزاره‌ای نیستیم. با این حرف آصف بقیه‌ی بچه‌ها هم سرشان را بالا آوردند. گریه‌ی امیر هنوز بلند بود. حاج رسول در چشمان تک تک‌شان نگاه کرد. بعد از مکث کوتاهی گفت: _پیامبر اسلام حتی برای محبت به حیوانات هم دستور دادند. دستی روی سر امیر کشید و صدایش را در گلو انداخت: _هزاره‌ای‌ها آدم نیستند؟! به چشمان آصف خیره شد. صدای گریه‌ی امیر قطع شد. _چون شیعن حق‌شونه پاشون قطع بشه؟! * _چون شیعن خون‌شون مباحه. چشمانش از حدقه بیرون زده بود. صورتش را با پارچه‌ی خاکستری پوشانده بود. دستی را که اسلحه داشت، بلند کرد. _الله اکبر. همه‌ی افراد مقابلش تفنگ‌هایشان را بالا بردند و فریاد زدند: _الله اکبر. الله اکبر. * _الله اکبر دو زانو رو به قبله نشسته بود. دستانش را بالا و پایین برد و صورتش را به راست و چپ گرداند. از نبود ماه منیر استفاده کرد. با دست روی زانو، پله‌های زیر زمین را پایین رفت. همه‌ی جای زیر زمین کوچک پر از وسایل قدیمی بود. روی طاقچه چند شیشه‌ی بزرگ و کوچک سیرترشی بود. کمد کهنه‌ و شکسته را کنار زد. از روی طاقچه‌ی پشت آن، صندوقچه‌ای فلزی و سبز با طرح‌ سنتی بیرون کشید. درش را باز کرد. قناسه را بیرون آورد و دوربین آن‌را روی چشمش گذاشت. _حاجی. حاج رسول. غناسه را توی صندوق جا داد. و همه چیز را به حالت اول برگرداند. نفس زنان خود را به حیاط رساند. از طاق نیمه تاریک راه پله، ماه منیر را دید که چادر خاکستری‌اش را روی طناب گذاشت. _سلام منیر خانم. باید صبر می‌کردی خودم برم بخرم. ماه منیر چشمان میشی‌اش را به سمت حاج رسول چرخاند. _تا شما نمازتو بخونی ماشین سبزی فروش رفته بود. دستی به موهای سفیدش کشید. _دوست ندارم برات اتفاقی بیوفته. چشمانش را از ماه منیر گرفت. _ از دار دنیا فقط تو برام موندی. اشک گوشه‌ی چشمش را پاک کرد. * اشک تمام صورتش را گرفته بود. پلک نمی‌زد. تمام لباس سفیدش قرمز بود. چشمان میشی علی بسته و صورتش از همیشه سفیدتر بود. دستانش از بغل حاج رسول آویزان بود. جسم کوچکش روی دست حاج رسول غرق خون بود. بوی مرگ همه‌ی شب را پر کرده بود. خیابان‌های اطراف مسجد حاجی بخشی شلوغ بود. هرکس به طرفی می‌دوید. گاهی تنه‌ای به شانه‌اش می‌خورد. چهره‌ی مرد انتحاری داخل مسجد از جلوی چشمش محو نمی‌شد. * چهره‌ی مرد انتحاری را با دوربین غناسه نگاه کرد. چشمانش را روی هم فشار داد. اشک چشمش را پر کرد. فرصتی نبود. چهره‌ی معصوم پسرش علی، غرق در خون، یادش آمد؛ و پای کوچک امیر که در حیاط مسجد حاجی بخشی جا مانده بود. ماه‌ها گروهک تروریستی «ولایت خراسان» را در کابل زیر نظر گرفته بودند. _حاجی بزن. چشمانش سیاهی رفت. برای ایمانش ترسید. زیر لب گفت: _استغفرالله ربی و اتوب الیه. ابروهایش را در هم گره داد. _یا علی مدد! چشمش را روی دوربین گذاشت. _بسم الله الرحمن الرحیم. با آرامش انگشتش را روی ماشه فشار داد. مغز متلاشی شده‌ی مرد روی زمین پخش و جلیقه‌ی انفجاری دور کمرش نمایان شد. جمعیت نمازگزار، با جیغ و فریاد پراکنده شدند. غناسه را در همان خرابه‌ی رو به مسجد پنهان کرد. صورتش را با عمامه‌ی خاکستری دور سرش پوشاند. باد پاییزی از پنجره‌ی شکسته‌‌ی خرابه صورت تک تیرانداز را نوازش کرد. *** پنجره‌ را باز کرد. باد چند برگ زرد و خشکیده را داخل اتاق آورد. صدای خنده و فریاد بچه‌ها، عصر پاییزی را از دلگیری نجات داده بود. مشفق بادبادک بزرگش را در آسمان می‌رقصاند. امیر عصاهای چوبی را کنار دیوار گذاشته بود. ستار عصای دستش بود تا بادبادک دُم بلندش را هوا کند. حاج رسول از پنجره‌ی کوچک خانه، دست راستش را زیر چانه تکیه داد. تماشای بادبادک بازی بچه‌ها برایش به اندازه‌ی بازی آن‌ها لذت‌بخش بود.