از بچگی دوست داشتم مادر شوم. مامان بازی با عروسک‌هایم جزو لاینفک بازی‌هایم بود. وقتی ۷ ساله شدم مادر شدن را در دنیای واقعی تجربه کردم. محمد که به دنیا آمد شدم مامان کوچولوی او. مامان یک پسر تپلوی ناز و بامزه. عاشقش بودم. همیشه و همه جا برایش مادری می‌کردم. حالا بگذریم از جمعه‌هایی که وقتی صبح صدایم می‌کرد و می‌گفت: «آجی جیش کردم» عصبانی می‌شدم و می‌گفتم: «امروز مامان خونه است، اونو صدا کن» و دوباره می‌خوابیدم. آخر هرچقدر هم مامان بودن رو دوست داشته باشی باز هم مامان داشتن بیشتر می‌چسبد. آن هم برای من که مامانم را نصفه و نیمه داشتم. اما من هیچوقت دست از مادر بودن بر نداشتم. یادم هست که روزی که محمد را به پیش دبستانی بردیم، بدون من آنجا نمی‌ماند. سر کلاس پیشش نشستم و وقتی که معلمشان مرا به لطایف‌الحیل بیرون کرد، دنبال من گریه کرد. خیلی برایم سخت بود؛ حتی الان هم که یادش می‌افتم ناراحت می‌شوم. آخر احساس می‌کنم سرش کلاه گذاشته‌ام. خودش هم آن خاطره را و حس‌ بدی را که تجربه کرده هنوز به یاد دارد. چند سال بعد، در دوازده سالگی دوباره مادر شدم؛ وقتی علی به خانواده ما اضافه شد. یادم هست که شب‌ها با چه لالایی‌ها و شعرهایی می‌خوابید. دو لالایی و یک شعر که همیشه برایش می‌خواندم و همیشه پایان شعر توی بغلم خوابش می‌برد. یک بار یه مامان گفتم: «میشه لطفا دیگه بچه نیاری؟» خب حق داشتم. چون دلم می‌خواست بازی کنم اما به جای آن باید به علی می‌رسیدم یکی یکی بهانه‌های گریه‌اش را رفع می‌کردم. اما فقط همان یکبار بود. بعد از آن همیشه از مامان یک خواهر می‌خواستم، ولی مثل اینکه مامان با خواسته قبلی‌ام موافق‌تر بود! گفتم که عاشق مادر بودن بودم. با همه سختی‌هایش. اما همان‌قدر هم عاشق مامان داشتن بودم. وقتی بالاخره بعد از ۳۰ سال خدمت، مامان خانه نشین شد، در تمام کوچه پس کوچه‌های دلم عروسی به بپا شد؛ چه بزن و بکوبی. همیشه آروزی من، نه، آرزوی هر سه‌تایی‌مان بود که از مدرسه بیاییم خانه، جای کلید انداختن، زنگ بزنیم و مامان در را برایمان باز کند. بپریم در بغلش و به اندازه کافی بوس رد و بدل کنیم. حالا آرزویم برآورده شده بود. هرچند کمی دیر. دیگر از مدرسه بر نمی‌گشتم. از دانشگاه هم. اما مادر بودن را تحویل مامان دادم و شدم دختر مامان. حسابی خودم را رها کردم. رها از هر مسئولیتی. کمک کردن البته بحثش جداست. امروز دوباره بعد از مدت‌ها مادر شدم. مادر خانه. مادرِ مامان. نهار را من درست کردم. شام را هم. خانه را تمیز کردم. ظرف‌ها را شستم. برای مامان دم‌نوش درست کردم و هر چند ساعت به و نوشاندم. وقتی از درد و بی حالی ناله می‌کرد نازش را کشیدم و مقاومتش برای نخوردن غذا را شکستم و به زور به خوردش دادم. - اصلا نمی‌تونم بخورم... - اصلا راه نداره مادر من، خودت همیشه می‌گی باید بخوری که تقویت بشه سیستم ایمنی بدنت... شام را خورده، نخورده رفتم سراغ شستن ظرف‌ها و مرتب کردن آشپزخانه. می‌دانم مامان تمیزی را بیشتر از هر چیز دیگر دوست دارد. می‌خواهم همه جا تمیز و مرتب باشد که وقتی مامان بلند شود و از اتاقش بیرون بیاید، کیف کند. حالش حسابی خوب شود. هنوز هم عاشق مادر بودن هستم. تنها کاری که اصلا از آن خسته نمی‌شوم. اما هنوز هم مادر داشتن خیلی بهتر است. خانه‌ای که مادرش مریض باشد، یک چیز کم دارد. نه، خیلی چیزها کم دارد. اصلا یک جوری است. مادر چراغ خانه است، نور است. وقتی خوب باشد همه چیز خوب است و امان از وقتی که مادر در بستر بیفتد...