خواست اجاق را روشن کند. فندک دیر جرقه زد و گاز جمعشده زیر دیگ یکدفعه شعله کشید. پرتش کرد کنار دیوار.
لباسش سوخت و ریش و ابروی یک طرف صورتش. دست و پهلویش هم ضرب دید.
خواهرهایش که با صدای جیغ بچهها دویده بودند توی حیاط یا دست به سر گرفته بودند یا روی دست میکوبیدند. هر کس چیزی میگفت. میخواستند ببرندش درمانگاه.
بلند شد. لباسهایش را تکاند. لبخند زد و گفت: چیزیم نشده، فدای سر صاحب مجلس.
چشم چرخاند سمت دیگ. زیر لب گفت: خانم جان، فدای پهلوی شکستهتون، منم کربلایی کنید.
#داستانک
#فاطمیه