محو تماشایش شد. او همچنان غرق قامت محمد بود و بیاعتنا به زخم زبانهای عابران.
ملیحه با شوق به داخل خانه، نزد مادرشوهرش رفت و گفت:
- مادرجان یاسر را راضی کنید من به دیدار بانوی خانه محمد بروم.
پیرزن دست به کاسه آب زد و موهایش را تَر کرد و مشغول بافتن آنها شد.
- نمیدانم یاسر چه شنیده است که کینهی محمد را دارد. این همه سال از محمد و خدیجه غیر از خوبی ندیدیم.
ملیحه روی حصیر نشست. چشم به زمین دوخت و خود را با بافتهای آن سرگرم کرد.
- گناه خدیجه چیست که باید اینقدر زخم زبان بشنود؟
پیرزن موهای بافته شدهاش را با کِش قیتون گِره زد و به پشتش انداخت.
- چون محمد را حمایت کرد و در نداری محمد عصای دستش شد، و برای حمایت از او به مخالفت با سران قریش ایستاد.
ملیحه بلند شد به پشت آسیاب رفت.
- حقا که محمد لیاقت همچین زنی را دارد.
پیرزن سیب سرخی را از میان ظرف سفالی برداشت و به سمت ملیحه پرت کرد.
- زبان به دهان بگیر! میخواهی یاسر بشنود و دوباره تو را به لگد بگیرد!
ملیحه سیب را برداشت. با گوشهی لباسش آن را پاک کرد و از آن گازی گرفت.
_این همه سال است که محمد به پیامبری برگزیده شده است. به کتاب و خدایش خیلیها ایمان آوردند ما چرا باید بخاطر کینه یاسر ....
با صدای باز شدن در چوبی به بحثشان خاتمه داد.
ملیحه سکوت کرد. با تمام نیرویش آسیاب را محکم چرخاند تا کمی تخلیه شود.
یاسر آرام و قرار نداشت. دستهایش را از پشت گِره کرده بود و مدام به این طرف و آن طرف حیاط قدم میزد.
ملیحه متوجه نگرانی یاسر شد.
آسیاب را رها کرد و به حیاط رفت. به او نزدیک شد.
- یاسر چی شده! چرا پریشانی؟
خون جلوی چشمهای یاسر را گرفته بود. با دو دست نیرومندش ملیحه را به عقب هُل داد.
ملیحه با فریادی نقش زمین شد.
پیرزن از جایش پرید و خودش را سراسیمه بالای سر ملیحه رساند.
یاسر با عصبانیت فریاد کشید. وگفت.
- این محمد کیست؟ که هرچه بدی کنیم باز با مهربانی جوابمان را میدهد.
اشک چشمانش را پر کرد ولی پشت به مادر و ملیحه کرد.
ملیحه با ناله جواب داد:
- چون محمد فرستاده خداست.
یاسر، من به او همچون مسیح ایمان کامل دارم. بیا این کینه چند ساله را تمام کن.
یاسر با عصبانیت نگاهی به اطرافش انداخت. داسی که در دیوار سوخته جا خوش کرده بود را برداشت و به سمت ملیحه حملهور شد.
پیرزن خود را سپر ملیحه کرد تا پسرش کمی شرم کند.
یاسر ناکام ماند. داس را به گوشهای از حیاط پرتاب کرد. با صدایی بلند و گرفته فریاد زد:
- تو را باید مثل دخترت زنده بگور میکردم نمک نشناس! جانت را امروز میگیرم.
گریه ملیحه را امان نداد. دست به زمین گذاشت و به سختی بلند شد. تمام توانش را گذاشت و به بیرون از خانه گریخت.
سمت خانهی محمد رفت.
یاسر به دنبالش دوید. انگشت اشارهاش را بالا آورد و برایش خط و نشان کشید.
–اگر پایت را به آن خانه بگذاری، زنده بگورت میکنم.
فریادهایش بیاثر ماند. ملیحه بیآنکه توجهی به حرفهای یاسر داشته باشد وارد خانهی محمد شد.
یاسر سوار بر اسب سیاه و از کوچه محو شد.
ملیحه چند روزی در خانهی محمد مهمان بود. با دستانی پر از هدایا راهی خانهاش کردند.
هدایا را در گوشهای از خانه گذاشت. نزد مادر شوهرش رفت. دست او را گرفت و بوسید.
چشمهایش همچون الماسی میدرخشید.
مادر شوهرش دست به سر او کشید و با لبخندی گفت:
- این چند روز نبودی نه سراغ من و نه شوهرت راگرفتی؟ معلومه که بهت خوشگذشته! بالاخره از نزدیک خدیجه را دیدی؟ انگار از عالم دیگری برگشتی.چه شده؟
ملیحه سرش را بالا آوررد و به چشمهای کم سوی پیرزن زل زد.
- نمیدانید مادرجان، خانهی خدیجه و محمد به دوراز این حال شهر و مردمش بود. محقر ولی باصفا.پراز مهربانی، پر از احترام، پراز عشق.گویا رؤیا بود.
دستهای ملیحه را گرفت.
- آرامتر بگو چه دیدی؟ دراین شهر حتی به دیوارش هم نمیشود اعتماد کرد.
ملیحه نگاهی به شکمش انداخت.
- خدیجه بارداراست اما نه مثل من،
بچه در شکمش با اوحرف میزند.
فقط اولیا اینچنین هستند مگر نه!
پیرزن دستهای ملیحه را رها کرد.
- عجیب نیست. او فرزند محمد است.
ملیحه از جای خود بلند شد. دمپاییهای کهنهی وصلهدارش را پوشید.
سطل آبی از چاه وسط خانه کشید و وضو گرفت.
پیرزن تکیه بر عصای نزدیکش شد. با کمر خمیده، گیسوان سفید و صورت پر چروک آهی کشید و گفت:
- داری چکار میکنی؟
ملیحه برپای چپ مسحی کشید.
- این چند روز انگار به اندازهی نصف عمرم در علم غوطهور بودم.
بگذار برایت از کلام وحی بخوانم.
- بسمالله الرحمن الرحیم
تازه شروع کرد که یاسر وارد خانه شد.
شلاق به دست نزدیک ملیحه رفت.
و شلاق را به کف دستش میزد.
–میماندی چرا بر گشتی؟
ملیحه از جایش برخاست.
تا یاسر را دید لبخندی زد و با خوشرویی گفت:
(۲)