#میآیم
#پایان
چهرهام از زیبایی میدرخشید، بیآنکه حتی تار مویی دیده شود. اولش کمی اضطراب داشتم. خیابان پر رفتوآمدی بود. کمی هم خجالت میکشیدم، اما وقتی دیدم ظاهر خیلیها از من بدتر است، خیالم راحت شد. تقریبا بیشتر محلههای تهران را سر زدیم. حتی یکی دو بار قم و کاشان هم رفتیم. کمکم آرایشم تندتر شد. روسریام هم ذرهذره عقب رفت. لباسهایم را هم خودشان انتخاب میکردند، اما برای من مهم نبود. ذرهذره در آن باتلاق میرفتم و احمقانه تنها دلخوشیام این بود که تنفروشی نمیکنم، غافل از اینکه این هم نوعی تنفروشی بود. بعدها دایره کارمان بیشتر شد. حتی روزهای تعطیل به شهرهای دورتر میرفتیم؛ بیشتر شهرهای شمالی.
این بار مقصدمان مشهد بود. اولش خوشحال شدم، اما بعد آرزو کردم هدف اطراف حرم نباشد، اما دقیقا برعکس شد. باید از باب الجواد تا باب الرضا میرفتیم. حتی گفته بودند جلوی بستنیفروشی روبهروی باب الرضا بایستیم و بستنی بخوریم. تمام روز تلاش کرده بودم چشمم به گنبد نیفتد، اما یک لحظه نگاهم به گنبد طلایی رنگ که روی آبی آسمان میدرخشید، گره خورد. پرچم سبزش توی باد میرقصید و با هر تکانش دلم را از جا میکند. ناخودآگاه دست بردم و روسریام را که چیزی به افتادنش نمانده بود، جلو کشیدم. بیاراده زمزمه کردم: سلام امام رضا. رها، یکی از دخترهای همراهم، صدایم را شنید. با لحن تمسخرآمیزی گفت: سلام امام رضا ما تا اینجا اومدیم، اما نمیآیم زیارتت تو هم نیا. از همان لحظه حالم خراب شد. انگار که مسخ شده باشم. تمام روز مثل روحی سرگردان مسیر تعیینشده را رفتم و برگشتم. این بار حتی بیشتر از قبل سعی میکردم به طرف حرم و گنبد نگاه نکنم. حالا بالاخره همه چیز تمام شد. پرونده زندگی من دارد بسته میشود. انتظار چنین پایانی را نداشتم. شاید اصلا انتظار پایان نداشتم. در یک لحظه سرما و گرما محو میشود. ضربههای سیلی هم قطع میشود. بااحتیاط چشم باز میکنم. هنوز همهجا تاریک است. یکدفعه نور همهجا را میگیرد. آنقدر که چشمانم را میبندم.
-دخترم!
با من بود؟ چقدر مهربان دخترم را تلفظ کرد.
-مریم جان
قلبم شروع به کوبیدن میکند. بلند و طبلوار. واقعا دارد من را صدا میزند. صدایش لبریز محبت است. گرم و صمیمی است، نرم و لطیف است، مثل... مثل پر... یا مخمل. دوباره صدایم میکند. انگار صدایش رایحه دارد. عطر صدایش قابل توصیف نیست. صدها برابر خوشبوتر از خوشبوترین عطرهایی که تا امروز بوییدهام.
-دخترم نترس بابا پیشته...
این را که گفت، اشک توی چشمم جوشید و از لای پلکهای بستهام راهش را باز کرد و صورتم را شست. صدایش اصلا شبیه صدای پدرم نیست، اما من را به یاد پدرم میاندازد. دخترمش را حتی مهربانتر از پدرم زمزمه میکند. چشمهایم را باز میکنم. دو چشم زیبای مهربان و درخشان به من خیره شدهاند. انگار خورشید در چشمان او طلوع کرده است.
-اومدم جواب سلامت رو بدم.
یکدفعه صدای جیغ گوشخراش و وحشتناکی میآید. و او دیگر نیست، ولی عطرش هنوز همهجا را گرفته. چشمانم را میبندم. برای لحظهای دوباره صدایش توی گوشم میپیچد:
- به رها بگو از منش من به دوره که نیام دیدنت...
ناخودآگاه چشمانم باز میشود. توی اتوبوس نشستهام. رها سرش را روی شانهام گذاشته و خوابیده. صورتم خیس خیس است. بیرون را نگاه میکنم. از کنار تابلوی بزرگ سبزی میگذریم: سبزوار.
اتوبوس جلوی یک رستوران میایستد. در یک لحظه تصمیمم را میگیرم. میخواهم بروم آن طرف خیابان که رها میپرسد:
-کجا؟
جوابش را نمیدهم. جلوتر میروم. چیزی یادم میآید. برمیگردم. رها را صدا میزنم.
-گفت از منش من به دوره که نیام...
-چی؟ چی میگی مریم؟ نمیفهمم.
بیتوجه به رها و دیگران تا وسط خیابان میروم. همان جا میایستم. برمیگردم. یک سواری با سرعت از جلویم رد میشود. بلند داد میزنم:
-امام رضا بود... خودش بود... گفت حتما میآد دیدنت
رها بلند میخندد. مثل من داد میزند:
-باشه بابا... بامزه بود... حالا تو کجا داری میری؟
-میرم تو حرمش پیدا بشم...