هدایت شده از :)
گرم صحبت بودند... _تو به من نگفتی که خونتون کجاست. +خونمون اونجاست، رو بالکنمون پر از گلدونه، بیا بریم نشونت بدم. _کجاس؟ +همونجا دیگه، از اینجا باید بریم. _من که نمی‌تونم بیام مامانم اجازه نمیده. + مامانت کدومـه؟ _مامانم اونجاس، همون... همون خانومه که خیلی مهربونه بعد روی آستینش نگین داره. +مامان منم خیلی خوبه خیلی مهربونه هر روز صبح برام پیراشکی درست میکنه با چایی میخورم. _پیراشکی؟ از این، از این پیراشکی دایره‌ایا که توش کاکائو داره؟ +آره، مامان توئم بلده؟ _آخــ....ه، مامانــ....م از اون پیراشکیا دوس نداره، ولـ....ی باباجونـ...م رفتـه بازار کلی کروسان برامون خریــده، که صبــحا که تنهاییم خوراکی نداریــم نریــم مــغازه کلمون آفتاب بخوره. + مامان منم... مامان جونِ منم یه وقتایی برام کروسان می‌خره ولی چون خودش بلده کیک درست کنه ما کیک می‌خوریم. _مامان جون منم بلده از این کیک دایره ای بزرگا درست کنه، بعدشم یه وقتــا روشــو... قیف روشو می‌ده به من که روش ستاره بزارم، ولی همیشه داداشی‌م نمی‌زاره میاد خرابش میکنه واسه همین همیشه نمی‌ده ولی هروقت که داداشیم خوابه میده به من ستاره... گل گلای روشو بزنم. _کدوم ستاره؟ از ایــن ستاره رنگیــا که، که به دیوار می‌چسبه؟ کدوک خندید:_ نه بابا، از اونا که نــه! اونــو که نمیزارن رو کیک، از اینا که تو قیف میریزن بعدش فششششارش میدن از توش ستاره و گل و از اینا درمیاد. _کودک دست او را گرفت: ببین یعنی تو، تو الان بلدی منو ببری خونتون بهم نشونش بدی؟ +الآن که نه، آخــه مامانم که کیک درست نکرده... ولی... هروقـــت که درست کرد میگم تو بیای ستاره‌هاشو ببینی. _مامانت کیا کیک درست مے‌کنه؟ +وقتایی که، بابام میاد خونــه میگه خانوم برم کیک بگیرم؟ اونوقتا مامانم میگه نه نمیخواد من خودم بلدم. لی، ولی یه بارم درست نکرد زنـ...گ زد به دوستــش که کیکای رنگی رنگی درست میکنه، اون برامون فرستاد. بعــد روش عروسک پیجا و ... داشت من عروسکشو دارم لی زیاد شبیهش نبود، منم میخواستم بگیرمشون مامانم هی میگفت بهشون دست نزن خراب میشن. کودک ریز خندید:_خراب میشن؟ آخه عروسک که با دست زدن خراب نمیشه‌، باید بهش دست بزنی دیگه وگرنه واسه چی اونجاست. +نه آخه اونا که عروسک نبودت، شبیه عروسک بودن بعدا که مامانم با چاقو کیکو برید دادش من و بابام خوردیمشون. _خوشمــزه بود؟ + بد نبود ولی اونی نبود که من دوس داشتم، من دلم میخواست از اون، از اون عروسکا باشه که توش کاکائو داره، بعدش مامانم گفت دفعه بعد برام از اونا میگیره. _ببین فاطمه زهرا جون، حالاااااا، دفعه‌ی بعد که از اونا گرفتین به منم میگی بیام ببینمشون؟ آخه منم میخوام به مامانم بگم برام از اونا بگیره. + باشه، تو میای؟ مامانت اجازه میده بیای خونه‌ی ما؟ _آره، مامانم همیشه منو میبره خونه‌ی همسایه بالاییمون با دخترش بازی کنم. + دختر همسایه بالاییتونم از این کیکا داره؟ _نه، ولی میریم خونشون مامانش از این شیرینی پیچ پیچیا میاره بخوریم. خیلی خوشمزه‌س. + ولی من از اونا دوست ندارم، من از اون شیرینی گزیا دوس دارم که مامان بزرگ داره. _مامان بزرگت اینجاست؟ + نه، اونا اینجا نیستن اونورِ اونور شهرن. _مهسا؟ دختر همسایه بالاییتون اسمش چیه؟ +نرگس، ولی اون با تو بازی نمیکنه ها! _چرا؟ + آخه اون، اصلا دوست نداره که با تو بازی کنه. کودک عصبانی گفت: _ خب تو بهش میگفتی که دوست داشته باشه با من بازی کنه، بهش بگو که فاطمه زهراااا کلی اسباب‌بازی تو خونشون داره که هیچچکس نداره. +نه منم کلی اسباب‌بازی دارم که هیچکس نداره. _نه ببین مهسا، آخه مال من مامانم همیشه میگه اینایی که بابا واست میخره هیچکسی واسه دخترش نمیخره، همیشه به من میگه خرابشون نکن سالم نگهشون دار. + خب تو چرا سالم نگهشون نمیداری؟ من همه اسباب بازیام سالمن. کودک خندید: _خب مال منم سالمن دیگه، ولی مامانم میگه مراقب باش خراب نشن. رو زمین نزار که داداشی بزنتشون به دیوار. آخه داداشم همه رو خراب میکنه. + فاطمه زهرا تو، دوست داری که با نرگس دوست بشی؟ _آره خب. + پس به مامانت بگو اجازه بده بریم خونشون، خونشون همینجاست. _باشه، ولی نرگس اینا مامانش اینا دزد نیستن؟ کودک خندید: هیییع واسه چی دزد باشن؟ + آخه مامانم میگه نباید خونه‌ی اونایی بری که دزدن، اگه تو رو بدزدن ما چیکار کنیم؟ _برای چی باید تو رو بدزدن؟ مگه تو کاری کردی که بخوان بدزدنت؟ +میگه شاید بخوان بچه‌هارو بدزدن دیگه. _نه... اونا دزد نیستن، من همیشه میرم خونشون که منو ندزدیدن. + باشه پس من برم به مامانم بگم، تو تنهایی نریا. _باشه، زود برگردیا... + باشه، مهسا! تو، مامان باباتم دزد نیستن؟ کودک ریز ریز خندید:_ نه، دزد چیه؟ _بابای من پلیسه، همیشه میره اونجا دزدا رو با دست بند میگیره. + باشه پس من برم بیام.