«
#فقط_به_عشق_علی »
دیر رسیدم. سه دقیقه از هفت گذشتهبود. ماندم برای امتحان نوبت بعدی. کتاب آییننامه را باز کردم. به تابلوها نگاهی انداختم و چند قدمی در آن حیاط کوچک و مملو از جمعیت ادارهی راهنمایی و رانندگی، برداشتم. حوصلهی شلوغی را نداشتم. بنابراین کتاب را بستم و به خیابان رفتم.
همینطور که قدم میزدم و رفت و آمد ماشینها را رصد میکردم، در امتداد پیادهرو و صدمتر دورتر، آنطرف خیابان، خانمی را دیدم که داشت بساطش را روی گاری چوبی کوچکی پهن میکرد.
ناراحت شدم. تصمیم گرفتم بعد از اتمام امتحان حتما چیزی از او بخرم. دیگر دورتر نرفتم تا مبادا از نوبت دوم هم بازبمانم. روی یکی از صندلیهای کنار خیابان نشستم. موبایلم را دست گرفتم. یکی از کانالهای ایتا را باز کردم. چند پست فرستاده بود از مخاطبانی که به عشق علی(ع) کارهایی انجام داده بودند.
یکی یکروز ویزیت رایگان انجام داده بود و دیگری لولههای شکستهی خانههای نیازمندان را رایگان تعمیر کردهبود. از دیدن محبت هموطنانم به امیرالمومنین (ع) شاد شدم و به حالشان غبطه خوردم. آهی کشیدم. ای کاش من هم برای غدیر کاری میکردم.
سر برداشتم. کمکم داشت جلوی در اداره خلوتتر میشد. فهمیدم آزمون قبلی تمام شده. بعد از آزمون همانطور که داشتم به سمت آنخانم فروشنده حرکت میکردم، آقایی را نشسته روی ویلچر دیدم که از روبهرو در حال نزدیک شدن بود. کنار کشیدم تا راحت برود.
انگار برای رفتن مردد بود. تعجب کردم اما همچنان سرم پایین بود. ایستاده بودم که صدایی آرام و مقطع شنیدم.
_ بـ بخشید.... جوراب نمیخرید؟
باور کنید خـ خرج پدر و مادرم رو مـَ من میدم.
سر بلند کردم. همان آقا بود.
با یکدستش کش دور جعبهای که روی پایش بود را برداشت و آن را برایم باز کرد و با دست دیگرش که آن هم معلولیت داشت به دستهی کوچک ویلچرش اشاره کرد و گفت:
_ اینم شکسته. اما پ...ول نـَ ندارم خرجش کنم.
خواستم دو جفت جوراب بردارم که گفت:
_ بـِ به خدا پونزده تو...تومنه. پنج تومن سود میذارم. بیست تومن میشـ.. شه.
دوباره نگاهی به جعبه انداختم کلا شش جفت جوراب دستش گرفتهبود و به سختی در شهر میچرخید تا نان آن روز خانوادهاش را تأمین کند. قبلا هم جای دیگری دیده بودمش.
خواستم همهی ششجفت را بخرم. اما نیاز نداشتم. فکری به سرم زد.
_آقا، اگر اجازه بدید من این دو جفت رو صد تومن از شما بخرم.
سرش را پایین انداخت و گفت:
_ نه. این طـ طور شرمنده می...شم.
_ نه من با دل راضی میدم. لطفاً قبول کنید.
_ نمیشه. آخـ..خه بیست تومنه. چه... طو..ر صد تـُ تومن بگیرم!
همینطور که داشتم فکر میکردم چه کنم که هم قبول کند و هم خجالت نکشد، یادم به فردا افتاد که غدیر بود. لبخندی بر لبانم نشست. کارتم را در آوردم و دو دستی جلویش گرفتم.
_ خواهش میکنم صد تومن بکشید. بقیهاش عیدی غدیره.