"دیمی"
- یه چندتایی کشته شدن؛ چهارده، پونزدهتایی...بیشترشونم مَردن...یه خانومی فقط بوده...نه عامو شخصیت خاصی نبودن...همینجوری میکشته...نه خدا رو شکر....شاهچراغ، ما رو نطلبیده بود، یعنی الان چند ساله نطلبیده...همو وَرا هم بودیم اتفاقاً...سر دُزَک چند تا پاساژو دیدیمو زودم اومدیم...بعد شنفتیم ای خبرا بوده...
گزارشش تمام میشود و بعد آخر حرفش هر هر میخندد. دستم را روی میلهها جابهجا میکنم و سرم را میچرخانم. دوست دارم ببینم چه کسی دارد خدا را شکر میکند برای طلبیده نشدن...
توی ردیف دوم نشسته...گوشیاش هنوز روی گوشش است با چند تا قربونت برم و قربونت برم خداحافظی میکند. سرش را تکان میدهد و موهایش را پس میزند. چشمهای ریز قاب گرفتهاش دیده میشوند. چشمهایش میخندند. لب پاینش را توی دهان میگیرد، بعد هم لب بالا را. رژ لبش تازهتر میزند.
کنار او زنی نشستهاست، دخترش را روی زانویش نشانده، آرام توی موهایش چنگ میزند. به همهی خانمهای توی اتوبوس، که هفده هجده نفر بیشتر نیستند، نگاه میکنم. همه توی عالم خودشان غرق شدهاند. بعضیها به صفحهی گوشیشان نگاه میکنند. بعضیها با خیابان و مغازهها مشغولند. خانمی کنار من ایستاده است. احساس میکنم میخواهد حرفی بزند. چادرش را محکم میگیرد. به صاحب صدا نگاه میکند. یاد ون و آن اتفاق میافتم...همان خانمی که تذکر داد...
جلوتر میرود و با فاصلهی کمی روبهروی دختر میایستد: خانم صداتون بلند بود تو گوش ما هم رف. جسارته ولی شما فک کِردی دیمی کشته شدن؟ الانو اگه بری سراغ بیگیری بیبینی اینا کی بودن، چی کارَه بودن...ثابِتِت میشه همهشون تک بودن...شما فک کِردی شهید شدن همیجوریه؟!
کلا همه چی همیجوریه...هیچی به هیچی ربطیش نداره؟ ایی چی که به اسم آزادی آزادی چند ساله افتاده تو جونتون و حالا هم دارین توش غلت میخورین و باز هم احساس خفگی داره خفهتون میکنه، هیچ ربطی به ایی جریانو نداره...ها؟
یه وجب شال دور گردنتون بود، همو هم برداشتین...اصلا پیش نرفتین بفهمین کی داره میگه بردارین؟ واس چیچی میگه بردارین؟ فکر نکِردین آخرش نتیجهاش چی چی میشه؟
نتیجهاش میشه ایی پررویی...میشه ایی غلط زیادی...راه بیفته طرف امرو تا حرم بیاتِش...بره تو حرم...تفنگ بکشه رو مردم...
حالا رویش را از دختر برمیگرداند و بلندتر داد میزند: هی ریختن تو خیابون...هی رقصیدن و کف زدن و شعار دادن...هی همه چیو به مسخره گرفتن...آخرش شد ایی...بابا خوف ورتون نمیداره از این خونا؟ جوونیتونو میگیره...تا کی میخوین نفهمین؟
دیگر بغضش میترکد و میزند زیر گریه...
خانم دیگری از جایش بلند میشود و به سمتش میرود. انگار میخواهد آرامش کند. به دختر نگاه میکنم. سرش را میکند توی گوشی. باز هم انگار دارد خودش را به نفهمی میزند.
#سجادی