چند تن از اهالی باغ انار، جلوی دادگستری تجمع کرده‌اند و شعارهایی سر می‌دهند: _تا انتقام نگیریم، آروم نمی‌گِگیریم! بانو ایرجی پوفی کشید و با کلافگی گفت: _دهنمون خشک شد. پس چرا قاضی نیومد؟ مگه وقت دادگاه ساعت نُه نبود؟ بانو شبنم در حالی که داشت موز می‌خورد، گفت: _خب دای جانم تا بلند بشه و دست و صورتش رو بشوره و لباساش رو بپوشه، طول می‌کشه دیگه. _من دارم قاضی پرونده رو میگم. به دایی تو چیکار دارم؟ بانو شبنم موز داخل دهانش را قورت داد و گفت: _خب منم قاضی رو میگم دیگه. داییِ من قاضیه و از قضا، قضاوت این پرونده رو به عهده داره. بانو ایرجی لبخندی مصنوعی زد و گفت: _حالا تو چرا با این وضعت اومدی؟ خوب نیست بچه‌ای که هنوز به دنیا نیومده، پاش به اینجورجاها باز بشه. بانو شبنم پوست موز را داخل سطل زباله انداخت و یک عدد هلو از داخل کیفش در آورد. سپس یک گاز از آن زد و گفت: _به نظرت میشه توی دادگاه محکومیت قاتلین بهترین استاد شرکت نکرد؟ اونم استادی که همش فروتنی به خرج می‌داد و می‌گفت که من رو برگ صدا کنید؟! بانو ایرجی شانه‌هایش را بالا انداخت و چیزی نگفت. سپس به کیف بانو شبنم نگاه کرد و پرسید: _این کیفه یا میوه‌فروشی؟ بانو شبنم دستی به شکمش کشید و گفت: _آخه من چهارشنبه‌ها ویارِ میوه می‌کنم. به خاطر همین، امروز فقط میوه آوردم. بانو ایرجی با چشم غُره پرسید: _پیش خودت نمیگی ما روزه‌دارا هوس می‌کنیم؟ _خب چیکار کنم؟ نخورم که بچم رشد نمی‌کنه. _نمیگم نخور. بخور، ولی با وَلَع نخور. در ضمن بگیر زیر چادرت که کسی نبینه. بانو شبنم چشمی گفت که آقای قاضی به همراه هیئت منصفه‌اش، از ماشین شاسی بلند مشکی‌شان پیاده شدند و به سمت پله‌های دادگستری به راه افتادند. بانو شبنم با دیدن دایی‌اش، لبخندی زد و گفت: _سلام دای جان. آقای قاضی بعد از دیدن خواهرزاده‌اش، برقی در چشمانش نمایان شد و گفت: _سلام شبنم جان. تو اینجا چیکار می‌کنی؟ بانو شبنم نسبت خود با استاد واقفی و اینکه روزی شاگرد او بوده را برای دایی‌اش تعریف کرد و آقای قاضی هم خیلی زود قانع شد. اهالی باغ انار که تعدادشان نُه نفر است، روی صندلی‌های دادگاه نشستند. پس از مستقر شدن اعضا، آقای قاضی با چکش‌اش یک دانه به میز زد و گفت: _سلام و نور. جلسه رسمی... هنوز کلام آقای قاضی تمام نشده بود که باغ اناری‌ها زدند زیر گریه. آقای قاضی علت را جویا شد که بانو رایا گفت: _آقای قاضی، شما با این سلامی که دادید، داغ دلمون رو تازه کردید. سپس بانو رایا، عکس قاب شده‌ی استاد واقفی و یاد را روی صندلی گذاشت و به جای‌اش یک تکه کاغذ که روی‌اش مونولوگ نوشته شده بود را بالا آورد و گفت: _سلام و نور می‌داد، وقتی سلام و نور دادن مُد نبود. آقای قاضی پاسخ داد: _بنده واقعاً عذرخواهم. سپس صدایش را صاف کرد و ادامه داد: _داشتم عرض می‌کردم. جلسه رسمیست. متهم رو به جایگاه بیارید. اهالی باغ انار که تا الان داشتند گریه می‌کردند، به طور ناگهانی تغییر حالت دادند و با صدای بلند و شادی خواندند: _یارو متهمه، بله؛ خودِ متهمه، بله؛ حالا متهمه، بله! آقای قاضی با لحنی نسبتاً تند گفت: _دوستان، لطفاً نظم دادگاه رو رعایت کنید. بانو سیاه تیری که وکیل مدافع باغ اناری‌ها بود، از روی صندلی‌اش بلند شد و گفت: _من عذرخواهم آقای قاضی، ولی ما الان متهم نداریم که بیاد روی جایگاه. البته همه‌ی ما اینجا جمع شدیم که شکایتی رو بر علیه قاتلین برگ اعظم استاد واقفی و برگ کوچک یاد که معلوم نیست چه کسانی هستند، تنظیم کنیم. آقای قاضی سری به نشانه‌ی تایید تکان داد و خواست سخن بگوید که بانو شبنم گفت: _دای جان زندایی خوبه؟ بچه‌ها خوبن؟ خودت خوبی؟ آقای قاضی جواب داد: _سلام دارن شبنم جان. _زندایی چرا نیومد دای جان؟ بهم قول داده بود که سر بچه‌ی پنجمم پیشم باشه. _یه مقدار گرفتار بود شبنم جان. ان‌شاءالله سر بچه‌ی شیشُمِت جبران می‌کنه. بانو ایرجی یک مُشت به پهلوی بانو شبنم زد و گفت: _آخه وسط دادگاه به این مهمی، وقت احوال‌پرسی کردنه؟ بانو شبنم آخی می‌گوید و با اخم جواب می‌دهد: _خب داییمه. چندماهه ندیدمش. الان احوال پرسی نکنم، پس کی بکنم؟ بانو ایرجی چشم غره‌ای رفت و گفت: _باشه بابا، تو راست میگی. حالا خیارت رو بخور که یه موقع وقتِ ویارِت نگذره. بانو شبنم مشغول خوردن شد که بانو سیاه تیری گفت: _بهتره از بحث خارج نشیم آقای قاضی. آقای قاضی حرف وکیل مدافع را تایید کرد و گفت: _خب من می‌خوام یه بار دیگه از لحظه‌ی ناپدید شدن این دو برگ تازه درگذشته مطلع بشم. سوالم اینه که چه کسی برای آخرین بار، این دو نفر رو دیده؟ بانو سیاه تیری جواب داد: _احد. _چی؟ _چی نه؛ کی. _خب کی؟ _بانو احد. ایشون آخرین بار استاد واقفی و یاد رو دیدن. آقای قاضی نگاهی به حضار انداخت و گفت: _احد کیه؟ احد خواست دست خودش را بالا ببرد که ناگهان بانو شبنم از روی صندلی به زمین افتاد...