💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
«#چهار_دقیقه_بنویس» نویسنده، داستان را از دل هر چیزی بیرون می‌کشد. شبیه نویسنده‌ها به این نقاشی نگ
اسم من سانتاماری است. من همین دختر خوشگلی هستم که دارم کمک می‌کنم به مادر. این آقاهه که دارد چراغ می‌بندند یک پسر دارد به نام یوسف. ما در نزدیکی مرز ایران زندگی‌می‌کنیم. من خیلی دوست دارم با مادرم بیرون بیایم و به مادرم کمک کنم. یوسف هم به پدرش خیلی کمک می‌کند و خیلی با شخصیت است‌ اصلا این حرفها را ولش کنید. امروز در خانه‌مام قرار است شولی بپزیم. حتما فکر می‌کنید شولی که یک اش یزدی است. بله همین طور است. چون نویسنده این متن که دارد برای من شخصیت پردازی می‌کند یزدی است. ای کاش خودم می‌توانستم برای خودم شخصیت پردازی کنم. والا. خب داشتم از یوسف می‌گفتم. نه از کمک به والدین. آقای نویسنده اجازه بدهید از یوسف بگویم. نه نمی‌شود. چرا نمی‌شود؟ چون من نویسنده هستم و شما نوجوان هستید. و غلط‌کاری است از پسر همسایه بنویسید. فلفل می‌ریزم در دهانتان‌ها. آقای نویسنده این برخورد اصلا شایسته نیست‌ها. همینی که هست. خب من اصلا به مامانم کمک نخواهم کرد. خب نکنید. حالا که اینحور شد یوسف را از قصه شما حرف می‌کنم. آقای نویسنده نکن برادر من. باشد. مادرم خانم خیلی با شخصیتی بود که یک روز به دهان پدرم شیرین آمد. این یک ضرب‌المثل ایرانی است. چون نویسنده این متن ایرانی است. ما به مادر شما چکار داریم؟ آقای نویسنده صبر کنید ادامه بدهم. خب بگو بینیم بابا. داشتم می‌گفتم. یوسف قرار است برای ما زغال سنگ بیاورد. یوسف در کلاس دوازدهم درس می‌خواند و به زودی می‌خواهد به کالج بزرگی‌ برود. خب شما از کجا می‌دانید که یوسف چکار قرار است بکند؟ چیزه یعنی اینه. اصلا ما همسایه‌ایم دیگر. همسایه از همسایه ارث می‌برد. 🙄این که دیگه اسلامی هم بود. من به عنوان نویسنده دارم شما را شخصیت پردازی می‌کنم. همینجا بنشین چشم‌سفید. اینقدر خودت برای خودت نقشه نکش. چقدر شما پررو و چشم سفید شده‌اید. اگر گذاشتید یک ذره شخصیت پردازی تان بکنم. آقای نویسنده من دختری هستم پرانرژی و مستقل. در بند هیچ مردی نخواهم ماند. البته یوسف گفته بعدش می‌خواهد برود دانشگاه و یک ماشین قشنگ بخرد. کوفت. گیس بریده. اگر راست می‌گویید بایستید تا قرمه قیمه‌تان بکنم. تماس فِرت.