#مســـیر_عشـــق_11❤️
بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝
با صدای زدنای مامان از خواب بیدار شدمو نگاهی به ساعت انداختم ، ۱ ظهر بود
چند دقیقه ای گذشت تا مغزم سر جاش اومد و فهمیدم اصلا برای چی خوابیده بودم😅
فکر کنم پدر ماهان بدبختو در آوردن . وارد آشپزخونه شدم که دیدم بلههههه ظاهرا حدسم درست بود و از داداش بیچاره م کلی کار کشیده بودن . ماهان لم داده بود رو صندلی میز غذا خوری و با عصبانیت چپ چپ نگام میکرد ؛ _ من شرمنده هیکل ورزشیت😁 والا عروسیت جبران میکنم😄
+ فقط از جلو عینکم برو اونور تا همینجا کتلتت نکردم😠
لبخند دندونمایی بهش زدم و نشستم رو صندلی . بعد از خوردن ناهار رفتم تو اتاق تا کم کم اماده شم . نفهمیدم چطور شد اما به خودم که اومدم داشتم دکمه های پیراهن مشکیمو می بستم
اونم برای اولین بار!!!! چون حتی توی محرمم اصلا اهمیتی نمیدادم
همینطور که موهامو تو آینه شونه میکردم ، حرف متین تو ذهنم طنین انداخت... : ( شهید مدافع حرم بود...)
نشستم رو تخت و لپ تاپ و روشن کردم ؛ به محض روشن شدن لپ تاپ وارد گوگل شدم و سرچ کردم : مدافعان حرم به چه کسانی میگویند؟
یکی از سایتارو باز کردم و مشغول خوندن شدم :
( مدافعان حرم حضرت زینب یا مدافعان حرم اهل بیت ؛ گروه هایی که پس از تهدید های گروه های تکفیری_تروریستی مبنی بر حمله به حرم حضرت زینب (س) ، با هدف مقابله با داعش و دیگر گروه های مهاجم و جلوگیری از پیشروی آنها به سوریه رفتند )
یه غم خاصی رو دلم نشست . اما خب یه آدم چطور میتونه از زندگی و همه چیش انقدر راحت بگذره و به یه کشور غریب واسه مقابله با دشمن بره؟!
سوالای بی جوابی که پی در پی تو مغزم ردیف میشدن و من هم نگه داشتم تا از متین بپرسم.
از اتاق بیرون اومدم و به مامان که تو آشپزخونه بود گفتم قراره با متین برم بیرون ؛ بعدم قبل از اینکه نگاه مامان بهم بیوفته از خونه خارج شدم
با متین به سمت مقصد راه افتادیم ، ده دقیقه بعد متین جلوی یه ساختمون نگه داشت و گفت رسیدیم
با تهجب برگشتم به سمتش و گفتم
_ اینجا؟؟؟
+ اینجا معراج شهداست
_ معراج شهدا دیگه چیه؟
+ بیا بالا خودت میفهمی
شونه بالا انداختم و با متین وارد ساختمون شدیم...
ادامــہ دارد...🕊
#ڪپۍممـنوع❌
@istafan🎬