بسم الله الرحمن الرحیم
♡ܝܦߊܧࡅ߳ߺߺܙ ࡅ߳ߊ ܢܚ݅ܣߊܥࡅ߳♡
#پارت_۴
سعید: اقا محمد.
داوود کو؟؟
-نگاهی به دورم کردم که داوود رو ندیدم
ینی چی؟؟
کجا می تونه رفته باشه؟؟
گوشیمو برداشتم و شمارشو گرفتم..
جواب نمی داد.
نفسی کشیدم و لب زدم نیومده شروع کردین.
الان نه پرونده رو توضیح دادم نه هیچی.
دعوا شده الانم که معلوم نیس داوود کجا رف کجا هست؟؟
چرا اصن گوشیشو جواب نمیده.
سعید: وای.
همه ی اینا زیر سر منه!
رسول: وقتی داوود رو ندیدم انگار دنیا بود رو سرم خراب میشد.
با ترس از اینکه اتفاقی براش بیوفته گوشیم رو برداشتم...
و شمارشو گرفتم.
ولی من نباید میزدم نباید..
انگار اصن هیچ چیزی بجز صدای بوق گوشیم نمی شنیدم...
داوود: من می خواستم برم بیرون ولی اقا محمد نزاشت منم نرفتم تا وقتی که حواسش نبود داشت با بچها حرف میزد از سایت بیرون اومدم..
تصمیم گرفتم که پیاده برم..
بد از چند دیقه گوشیم زنگ خورد..
لبخند تلخی زدم ـ..
تازه متوجه شدن که نیستم...
دوباره گوشیم زنگ خورد از جیبم در اوردمش..
"
داداش رسول❤️"
رسول بود.
هه نگرانم شده. اگه می خواست نگرانم نشه خب نمیزد..
گوشی رو خاموش کردم و توی جیبم گزاشتمش...
رسول: گوشیشو خاموش کرد...
وای خدااا!
من چیکار کنم....
می خواستم از سایت برم بیرون که..
-رسول تو دیگه کجا؟؟
رسول: اقا محمد..
می خوام برم سراغش...
-تو میدونی کجاا که می خوای بری؟؟
رسول:........
داوود: چشامو بستم که اشکام جاری شد..
اشکامو پاک کردم و خواستم......
••••••••••••••••••••••••••••
پ ن: خواستم که..؟