#محافظم_خدا_بود ۱
من بچه سوم و تنها دختر خانواده بودم همه بهم محبت خاصی داشتن مخصوصا برادرهام که همه جوره مراقبم بودن و نمیذاشتن کسی اذیتم کنه با وحود چهار تا داداش کی جرات میکرد بهم حرف بزنه؟ فکر میکردم بزرگ بشمم زندگی همینه و همیشه همین جور میمیونه اما یکم که بزرگ شدم محدودیت هاشون شروع شد توجیح تمام کاراشونم این بود که بخاطر خودته و ما میخوایم ازت مراقبت کنیم انگار من بچه بودم و بی اختیار از طرف من هر تصمیمی میگرفتن انگار نه انگار منم ادمم و اختیاری از خودم دارم برادرهام دونه به دونه زن گرفتن و رفتن سرزندگیشون انقدر درگیر ازدواج خودشون بودن که منو فراموش کردن بجز برادر دومم که مجرد بود و میگفت ی دختر خاص رو میخواد مامانمم سفت و محکم جلوش وایساده بود و میگفت من تا اون خانواده رو نشناسم خبری از خواستگاری نیست
ادامه دارد
کپی حرام