#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_سوم
قلبش به شدت مي تپد.
چشم هايش را ازخوشحالي بسته ، نفس در سينه حبس مي كند.
حسين را در نظر مجسم مي كند كه با دسته گلي قدم به درون حياط مي گذارد و نگاهي دزدكي به پنجره مي دوزد
پلك هايش را باز مي كند تا رؤيايش را در واقعيت ببيند كه يك باره لبخند برلبانش خشك شده چشم هايش سياهي مي رود:
«خداي من ! باور نمي كنم ... اين !...اين كه فريبرزه !»
***
بوي چاي فضاي آشپزخانه را پر كرده است .
استكان هاي پاشنه طلايي كمرباريك ، درون سيني ميناكاري شده به نقش طاووس نشسته اند
رنگ چاي ، عقيق جاي گرفته بر انگشتري طلا را مي نماياند.
ليلا زير لب غرولند مي كند:«براي چي اومد ...
اونم امروز... خروس بي محل !»
گرة روسري را محكم تر كرده ، نفسي عميق مي كشد. سيني به دست وارداتاق مي شود
سنگيني نگاه ها را بر خود احساس مي كند، بي اختيار به طرف حسين مي رود.چاي تعارف مي كند.
حسين بي آنكه به او نگاه كند، استكان را برمي دارد
#ادامہ_دارد...
نویسنده :مرضیه شهلایی
@Ahmadmashlab1995