#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_دوازدهم
يك هفته از خواستگاري مي گذرد. جار و جنجالها و بگو مگوها همچنان ادامه دارد. ليلا از بحث با پدر خسته شده است . مي داند كه طلعت دائم زير پاي پدرمي نشيند و مغزش را شستشو مي دهد. سر در گم و كلافه مانند مرغ نيم بسمل طول و عرض اتاقش را قدم مي زند
:«خدايا! چقدر تنهام ... چقدر بدبختم ... چكاركنم ... پدر دركم نمي كنه ... حرف حرف خودشه انگار نه انگار منم آدمم .»
***
پنج شنبه است . هوا از همان خروس خوان سحر، گرم و نفس گير است .اصلان به مغازه رفته و سهراب و سپهر دوقلوهاي شيطان سر و صدا راه انداخته اند.
صداي جيغ و فرياد آن دو بر سر تصاحب تفنگ اسباب بازي به آسمان بلند است .
ليلا از اين همه سر و صدا اعصابش متشنّج است . كتابش را باعصبانيت به روي ميز كوبيده ، سرش را بين دو دست مي فشرد.خانه براي او جهنم شده
از بگو مگوها و سر وصداها به ستوه آمده است ،دوست دارد از اين خانه برود.
از اين خانه كه فضايش براي او جانكاه شده است ،برود به يك جاي آرام و ساكت ، به يك جنگل دور افتاده ، جائي كه سر و صداي آدميزاد نباشد.
#ادامہ_دارد...
نویسنده :مرضیه شهلایی
@AhmadMashlab1995