شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_یازدهم *** -پدر! چرا متوجه  نيستين ، من  فريبرز رو نمي خوام ... اون  همسر ايده
🌷🍃🍂 يك  هفته  از خواستگاري  مي گذرد. جار و جنجالها و بگو مگوها همچنان  ادامه دارد. ليلا از بحث  با پدر خسته  شده  است . مي داند كه  طلعت  دائم  زير پاي  پدرمي نشيند و مغزش  را شستشو مي دهد. سر در گم  و كلافه  مانند مرغ  نيم بسمل طول  و عرض  اتاقش  را قدم  مي زند  :«خدايا! چقدر تنهام ... چقدر بدبختم ... چكاركنم ... پدر دركم  نمي كنه ... حرف  حرف  خودشه  انگار نه  انگار منم  آدمم .» *** پنج شنبه  است . هوا از همان  خروس خوان  سحر، گرم  و نفس گير است .اصلان  به  مغازه  رفته  و سهراب  و سپهر دوقلوهاي  شيطان  سر و صدا راه انداخته اند.  صداي  جيغ  و فرياد آن  دو بر سر تصاحب  تفنگ  اسباب بازي  به آسمان  بلند است . ليلا از اين  همه  سر و صدا اعصابش  متشنّج  است . كتابش  را باعصبانيت  به  روي  ميز كوبيده ، سرش  را بين  دو دست  مي فشرد.خانه  براي  او جهنم  شده  از بگو مگوها و سر وصداها به  ستوه  آمده  است ،دوست  دارد از اين  خانه  برود. از اين  خانه  كه  فضايش  براي  او جانكاه  شده  است ،برود به  يك  جاي  آرام  و ساكت ، به  يك  جنگل  دور افتاده ، جائي  كه  سر و صداي آدميزاد نباشد. ... نویسنده :مرضیه شهلایی @AhmadMashlab1995