#اینک_شوکران
#خاطرات_شهید_منوچهر_مدق
قسمت
4⃣3⃣
منوچهر به دایی گفت من به شما میگویم شما شعر کنید سه چهار روز دیگر که من نیستم برای فرشته از زبان من بخوانید. دایی شاعر است.
دایی قبول کرد.
گفت: " می آورم خودت براي فرشته بخوان. "
منوچهر خندید و چیزي نگفت. بعد از آن نه من حرف رفتن می زدم نه منوچهر. اما صبح که از خواب بیدار می شدم آنقدر فشارم پایین می آمد که می رفتم زیر سرم. من که خوب می شدم، منوچهر فشارش می آمد پایین. ظاهرا حالش خوب بود. حتی سرفه هم نمی کرد. فقط عضلات گردنش می گرفت و غذا را بالا می آورد. من دلهره و اضطراب داشتم. انگار از دلم چیزي کنده می شد. اما به فکر رفتن منوچهر نبودم.
ظهر سه شنبه غذا خورد و خون و زرد آب بالا آورد. به دکتر شفاییان زنگ زدم. گفت: " زود بیاوریدش بیمارستان. "
عقب ماشین نشستیم.
به راننده گفت: " یک لحظه صبر کنید. "
سرش روي پام بود. گفت سرم را بگیر بالا. خانه را نگاه کرد.
گفت:" دو سه روز دیگر تو بر می گردي."
نشنیده گرفتم. چشم هاش را بست. چند دقیقه نگذشته بود که پرسید: "رسیدیم؟ "
گفتم :" نه، چیزي نرفته ایم. "
گفت:" چه قدر راه طولانی شده.بگو تند تر برود. "
از بیمارستان نفرت داشت.گاهی به زور می بردیمش دکتر. به دکتر گفتم چیزي نیست. فقط غذا توي دلش بند نمی شود. یک سرم بزنید برویم خانه.
منوچهر گفت: " من را بستري کنید. "
بخش سه بستري شد، اتاق سیصد و یازده.
توي اتاق چشمش که به تخت افتاد ، نفس راحتی کشید و خدا را شکر کرد که رو به قبله است. تا خواباندیمش رو تخت سیاه شد. من جا خوردم.منوچهر تمام راه و توي خانه خودش رانگه داشته بود. باورم نمی شد این قدر حالش بد باشد. انگار خیالش راحت شد تنها نیستم. شب آرام تر شد.
گفت: " خوابم می آید ولی چیز تیزي فرو می رود توي قلبم. "
صندلی را کشیدم جلو. دستم را بالاي سینه اش گرفتم و حمد خواندم تا خوابید.
هیچ خاطره ي خوشی به ذهنش نمی آمد.هر چه با خودش کلنجار می رفت، تا می آمد به روزهایی فکر کند که می
رفتندکوه، با هم مچ می انداختند، با عصا دور اتاق دنبال هم می کردند و سر به سر هم می گذاشتند، تفال دایی می آمد در دهانش. نباید به این چیز ها فکر می کرد. خیلی زود با منوچهر بر می گشتند خانه.
منوچهر خندیده بود ،گفته بود: " سه چهار روز دیگر صبر کنید. "
از خواب که بیدار شد روی لبهاش خنده بود ولی چشمهاش رمق نداشت.
گفت :" فرشته،وقت وداع است. "
گفتم: " حرفش را نزن. "
گفت: " بگذار خوابم را بگویم، خودت بگو، اگر جاي من بودي می ماندي توي دنیا؟»
روي تخت نشستم. دستش را گرفتم.
گفت: " خواب دیدم ماه رمضان است و سفره ی افطار پهن است. رضا، محمد،
بهروز، حسن، عباس، همه ي شهدا دور سفره نشسته بودند. بهشان حسرت می خوردم که یکی زد به شانه ام. حاج عبادیان بود. بغلش کردم و گفت:
" بابا کجایی؟ببین چه قدر مهمان را منتظر گذاشته اي؟ "
گفتم:" من هم خسته ام. "
حاجی دست گذاشت روي سینه ام.
گفت: " با فرشته وداع کن. بگو دل بکند. آنوقت می آیی پیش ما. ولی به زور نه."
اما من آمادگی اش را نداشتم.
گفت: "اگر مصلحت باشد خدا خودش راضیت می کند. "
گفتم: " قرار ما این نبود... "
گفت: " یک جاهایی دست ما نیست.من هم نمی توانم دور از تو باشم. "
پشتش را کرد.
گفت: " حالا می خواهم حرف هاي آخر را بزنم. شاید دیگر وقت نکنم. چیزي هست روي دلم سنگینی می کند. باید بگویم تو هم باید صادقانه جواب بدهی. "
گفتم:" می خواهی دوباره خواستگاري کنی؟ "
گفت: " نه،این طوري هم من راحت ترم. هم تو. "
دستم را گرفت.
گفت: " دوست ندارم بعد از من ازدواج کنی. "
کسی جاي منوچهر را بگیرد؟ محال بود.
گفتم: " به نظر تو،درست است آدم با کسی زندگی کند، اما روحش با کس دیگر باشد؟ "
گفت: " نه "
گفتم: " پس براي من هم امکان ندارد دوباره ازدواج کنم. "
صورتش را برگرداند رو به قبله و سه بار از ته دل خدا را شکر کرد. او هم قول داد صبر کند.
گفت: " از خدا خواسته ام مرگم را شهادت قرار بدهد، اما دلم می خواست وقتی بروم که تو و بچه ها دچار مشکل نشوید. الان می بینم علی براي خودش مردي شده. خیالم از بابت تو و هدي راحت است. "
نفس هاش کوتاه شده بود. کمی راهش بردم. دست و صورتش را شستم و نشاندمش و موهاش را شانه زدم. توي آینه نگاه کرد و به ریش هاش که کمی پر شده بودند و تک و توك سیاه بودند دست کشید. چند روز بود آنکادرشان نکرده بودم. تکیه داد به تخت و چشمهاش را بست. غذا را آوردند. میز را کشیدم جلو. با دست اشاره می کرد به پنجره. گفت: " نه آن غذا را بیاور. "
من چیزي نمی دیدم. دستم را گذاشتم روي شانه اش.
گفتم: " غذا اینجاست.کجا را نشان می دهی؟ "
چشمهاش را باز کرد.
گفت: " آن غذا را می گویم.چه طور نمی بینی؟ "
⏪⏪ ادامه دارد....
@AHMADMASHLAB1995