آلاچیق 🏡
#کـولـه‌بـارے‌ازعـشـق² قسمت‌۱۶-۲۰ محمد حسین : چرا خجالت میکشی آخه خب وایسا جوابتو بگیر با چشم و
² قسمت‌۲۱-۲۳ محمد حسین: این چه حرفیه میزنی؟ باشه چشم من از این به بعد با بادیگارد بیرون میرم .. تو حرص نخور راستی نفس خانوم فکر کنم اون آب پرتقال رو برای یکی گرفتیا نه اینکه بزاری تو دستت.. نفس به لیوان آب پرتقال در دستش نگاهی کرد و خندید و به دست محمد حسین داد .. محمد حسین هم تشکر کرد نفس که خیلی خسته بود روی تخت دراز کشید و به آن دخترک پریشان امروز ... اسمش چه بود؟ آهان سارا طفلی چقدر پریشون و رنجیده بود.. برای نماز صبح بیدار شدند و نماز را خواندند و صبحانه هم خوردند ... نفس به سمت سوییچ ماشین خودش رفت و گفت : به به خداحافظت دنا پلاس و سلام شاسی بلند محمد حسین قهقهه ی بلندی زد و گفت : به قول هانیه نو‌ که اومد به بازار کهنه میشه دل آزار ²² نفس : ای آقا رسم دنیا همینه دیگه محمد حسین سراسیمه گفت : نه نفس مبادا من نباشم و تو کسی رو به جای من دوست داشته باشی؟ نفس : اوا بفهم چی میگی اون روزا منظور محمد حسین رو نمی‌فهمیدم نمی‌دونستم چه روزای سختی در انتظار من نفسِ ۲۲ ساله است.. محمد حسین خیلی تغییر کرده بود اما دل خودم رو خوش کردم که چیزی نیست.. نفس : هویی راننده نمیخوای مسافرو برسونی؟ محمد حسین : باید وایسیم جناب بادیگارد تشریف فرما شن نفس : اوووووف الان باید هرجایی بریم هماهنگ باشیم؟ محمد حسین : بععععله صدای زنگ تلفن محمد حسین بلند شد... بعد از چند دقیقه گفت : خب نفس جان میتونیم بریم.. نفس : آخ راحت شدیم بالاخره اجازه ی خروج از خونه رو گرفتیم بادیگارد یه مرد تقریبا 30_31 ساله بود به سمت ماشین رفتیم و با محمد حسین دست داد.²³ خوبه محمد حسین راضی نبود بادیگارد داشته باشه حالا چنان با این آقاهه گرم گرفته انگار برادرشه در کلینیک نگه داشتن بنازم به این کلینیک مشاوره‌ی قشنگ مون محمد حسین : نفس جان رسیدیم میایم دنبالت ساعت 2 نفس : چشم ، خدانگهدار اون آقاهه ( بادیگارد ) : خداحافظ خانم اوفففف در رو که باز کردم باز این یه تا رو دیدم من خدایا من از دست این بشر کجا فرار کنم؟ آیناز : به بهههه خانومم سلام صدامو شبیه این گردن بگیرای کوچه کردم و گفتم : سام علیک آبجی مریم در حالی که دست رو دلش گزاشته بود میخندید ، گفت : اوهههه خانوم آقاتون می‌دونه اینجوری حذف میزنی؟ نفس : ایییییش آقامون اگه بدونه که اجازه نمیده شما ها منو ببینین که به سمت شیرین رفتم و گفتم : شیرین جان من امروز چند تا بیمار دارم؟ شیرین : نفس راستش نوبت بیمار دیروز رو به امروز موکول کردم چون واقعا حالش بد بود به غیر از اون 5 بیمار دیگه هم هست.. 👇👇