#کـولـهبـارےازعـشـق
#قسمت۴۳-۴۶
...بچه ها اسپیکر و دستگاه ها رو راه اندازه میکنن
و یه متن رو درباره ی سید میدن به دستم
مسئول آموزشگاه میگه :
نفس خانوم آماده ای؟
سرمو تکون میدم
میگه : 1،2،3 شروع
با تمام احساسم این متن رو میخونم
ساعت حوالی هشت
روز ولادت امامرضا
خبر رسید که هشتمین ریاستجمهوری ما
شهید شد.
سید ابراهیم میخواهم کمی باتو حرف بزنم.
سید ابراهیم تو همان روز که توی مناظرههای انتخابات توهین شنیدی و سکوت کردی، شهید شدی.
وقتی دولت را با خزانه خالی تحویل گرفتی
و نگذاشتی آب توی دل ملت تکان بخورد، شهید شدی.
سید ابراهیم وقتی در سازمانملل قرآن خدا را دست گرفتی و از مظلومین دنیا گفتی، فهمیدیم تو زمینی نیستی و شهید شدی.
ما با تو فهميديم میشود رئیس بود ولی خدمت جمهور را برگزید.
میشود مسئول بود، بر قلبها.
وقتی پشت میز ریاستجمهوری آرام و قرار نداشتی و هر روز سر از کارخانه و خیابان و استانی سر در میآوردی فهميديم تو آمدهای امیرکبیر دیگری باشی برای ایران. فهمیدیم تو شهیدانه زندگی کردی و شهیدانه خواهی رفت.
سید ابراهیم شهید چقدر شهادت به نامتو زیبا ترکیب میشود.
سید ابراهیم شهید
حالا دست تو بازتر شده
حالا نه از هیئت دولت
نه از سفرهای استانی
تو حالا از کنار امامرضا
هوای کشور امامرضا را خواهی داشت.
از مردم غزه به امامرضا بگو
از بغض کارگرها
از خوندل یک دنیا
ما نسلی نبودیم که رجایی را درک کنیم
ممنونیم که آمدی و نشانمان دادی
ریاستجمهور یعنی فدا شدن برای جمهور
سفرت به خیر سید
سلام ما را برسان به امامرضا
و بگو ما دیگر نفس نداریم
پسرش مهدی (عج) را راهی کند.
استاد نیلچی زاده
حالا 1 ماه از اون حادثه میگذره
یکم زندگیمون به روال عادی برگشته
جنسیت بچه مون مشخص شده..
همانطور که محمد حسین حدس میزد
دختر بود ..
از آزمایشگاه بیرون اومدیم..
حقیقتا از دیشب یه دلشوره ی فوق العاده بدی داشتم..
محمدحسین میگفت به خاطر استرس بچه هست و طبیعیه...
ولی حال خودشم مساعد نبود
به شوخی بهش گفتم :
میگم محمد حسین اگه این ترس
برای بچس او چرا ترسیدی من باید درد بکشم..
محمد حسین: آخه من نگران درد کشیدنای تو ام
محمد حسین : الهی که من قربون فاطمه ی خودمو مامانش برم
نفس : عههههه اول قربون اون میری؟
نوموخوام قهرم اصلا..
محمد حسین دستمو گرفت و گفت :
نفس تو همه ی زندگی منی هیچوقت
یادت نره که هر کاری میکنم به خاطر
توعه بعد هم دستمو بوسید ...
این محمد حسین امروز یچیزیش میشه ها
دلشوره ی خیلی بدی دارم
توی ماشین میشینیم
جناب بادیگارد بر میگرده و میگه :
آبجی خانم بچه ی عمو اسمش چیه؟
نفس : باباش میگه فاطمه
بادیگارد : به به دلم میخواد با شهاب کوچولوی ما همبازی بشه
نفس : چرا که نه
محمد حسین خیلی مضطربه کامل رنگش پریده..
بادیگارد همش از شیشه پشتشو
نگاه میکرد ، بعد از چند دقیقه مضطرب رو به محمد حسین گفت :
آقای حسینی این موتوری مشکوکه
اطلاع داده شده که بمب همراهشه
نمیفهمم داره اینجا چه اتفاقی میوفته
به محمد حسین نگاه میکنم دستم رو⁴⁵
فشار میده اون موتوری میپیچه جلوی
ماشین ما ... خدایا اینجا داره چه اتفاقی میوفته؟
آخه موتوری چرا باید دنبال ما باشه؟
بادیگارد داد میزنه : یا ابوالفضل
محمد حسین به من نگاه میکنه وخیلی مضطرب میگه :
نفس برو پایین زود باش
نفس : نه نمیخوام ت .. تو چی؟
محمد حسین در سمت من رو باز
میکنه و خیره توی چشمام میگه :
نفس من عاشقتم ،
یادت باشه این رسم عاشقیه ...
بعد هم با تمام
توانش من رو به بیرون پرت میکنه
به یه درخت برخورد میکنم سرم گیج
میره احساس درد بسیار شدیدی دارم
اما هوشیارم یا امام زمان
ماشین محمد حسین جلوی چشام
سوخت و دود شد
فریاد زدم : محمد حسین نهههه
اما خونی که از سرم اومد باعث شد
چشمام بسته شد و دیگه چیزی نفهمیدم..ـ
از جسمم جدا میشم این صحنه رو
توی فیلم ها دیده بودم احتمال دادم
تو کما هستم مردم دورم جمع شده
بودن ، لاشه ی ماشین سوخته شده
رو دیدم و آه از نهادم بلند شد که یه
دفعه با یه صدا به پشتم برگشتم
محمد حسین بود
محمدحسین من
سمتش رفتم بهم لبخند زد
خودمو تو بغلش انداختم
و گفتم : نامرد میخواستی بدون من بری؟
خیلی بدی .. پس من چی؟
محمد حسین من رو جدا کرد و بهم
گفت : نفس تو باید به اون دنیا برگردی
فریاد کشیدم و گفتم : نمیخوام
محمد حسین گفت : به خاطر دخترمون برگرد
داد زدم :
همش دخترمون دخترمون پس من چی؟
تو به من قول دادی محمد حسین.
میدونی من اگه برگردم چه بلایی سرم میاد .. اصلا میفهمی؟
تک و تنها نه محمد حسین التماس میکنم نهههه
آخه ینی چی من برگردم؟
میدونی با رفتنت چقدر رنج میکشم
تو که نامرد نبودی محمد حسین
تو که بی رحم نبودی محمد حسین
تو که منو دوست داشتی
بزار باهات بیام
تو رو خدا بزار منم بیام
👇👇👇