#کـولـهبـارےازعـشـق²
قسمت۵۱-۵۴
همشون با بغض بهم نگاه کردن
پوز خندی زدم و گفتم : نمیگید نه؟
باشه به جهنم ..
بعد انگشت اشارمو به نشانه ی تهدید
بالا میارم و میگم :
فقط بهم ترحم نکنید..لیوان روی میز
رو میکوبم تو زمین و بلند فریاد میزنم
از ترحم متنفرم ...
به سمت امیر میرم و میگم :
ازتو هم متنفرم
اسم خودتو گزاشتی دکتر؟
دِ نفهم خواهرت داره جلوت پرپر میشه
چرا هیچ کاری نمیکنی
خیلی بدی امیر خیلی
چادرمو سرم کردم و از خونه زدم بیرون
صدای مامان میومد : امیر برو دنبالش
امیر : مامان ترو خدا بسههه گفتم
حافظش رفته گفتید خوب شد دیگه
یادش نمیاد محمد حسین کیه
ولی مامان اون حافظش داره برمیگرده
سوار ماشینم میشم و دم خونه منتظر میمونم ..
بعد از یه نیم ساعت همشون به غیر
از پریناز بیرون میان احتمالا پریناز
مونده تا از فاطمه مراقبت کنه..
تعقیب شون میکنم به گلزار شهدا میرن
چقدر شلوغه
ولی چقدر قلبم آروم شد
دستمو روی قلبم گزاشتم دیگه تند تند نمیرد..
منتظر موندم تا همه برن ساعت 6 و
7 غروب بود که مزار خالی شد
با قدم های سست به سمت اون قبر رفتم
نوشته بود •شهید سید محمد حسین حسینی•⁵²
خدایا دارم چی میبینم
اون عکسه همون مرده؟
یدفعه به پشتم برمیگردم یه چیزی
شبیه فیلم از جلوم رد میشه
یه زن چادری و همون مرد روی یکی از
مزار ها نشسته بودند یکم جلو تر میروم..
خدایا من دارم چی میبینم اون دختر منم؟
این مرد کیه ؟
مرد به دختر میگه : نفس تو همه ی
جان منی هیچوقتِ هیچوقت
فراموش نکن هرکاری میکنم به خاطر توعه
دختر هم با لبخند میگه : محمد حسین خیلی بیشتر از خودت دوستت دارم ..
دوباره به سمت مزار میرم و تکرار میکنم
محمدحسین... محمد حسین حسینی⁵³
تمام زندگیم مثل یه فیلم از جلوی
چشمم رد میشه..
به دنیا میام..
کنکور میدم ..
دانشگاه میرم ..
ازدواج میکنم..
مطب میزنم..
عاشق همسرمم
و .. و.. اون تصادف لعنتی نهههه
اون تصادف نههه لعنت به اون ترور
به سمت قبر رفتم و گفتم :
تو .. تو محمد حسینی؟
دنیا داره دور سرم میچرخه
نامرد تو که گفتی هیچوقت من رو ولم نمیکنی؟
محمد حسین مگه نمیخوای دخترت رو ببینی ؟
محمد حسین بلند شو توروخداااا
من بدون تو چیکار کنم؟
با تو ام بلند شووو
تا جون تو بدنمه فریاد میزنم ..
واییی محمد حسین ترو خدا بلند شو
محمد حسین بدون تو من زندگی ندارم
میفهمی؟ ترو خدا بلند شو
بی احساس آخه چرا منو پرت کردی بیرون؟
پرتم کردی تا زنده بمونم و درد و رنج بکشم ؟
خیلی بدیییی⁵⁴
یه خانم آشنا به سمتم میاد
اسمش چی بود شیدا.. مامان محمد حسینه منه
شیدا خانوم : نفس .. نفس جان دخترم
تو اینجا چیکار میکنی؟
اشکامو پاک میکنم و میگم :
من یادم اومد ... چرا بهم نگفتین؟
نگفتین من میخواستم برای آخرین بار ببینمش؟
بد کردی مامان شیدا همتون به من بد کردید..
چادرم رو سفت میکنم که برم ولی
تعادلم رو از دست میدم و چشمام بسته میشه..
صدا : امیر تو که خودت بهتر میدونی..
خواهرت سکته ی قلبی رو رد کرده
مراقبش باشید ..
من که بهت گفتم باور کن خواهرت رو
جزئی از خودم میدونم و برای دخترش
پدری میکنم... بزار همراهش باشم..
امیر میگه : فعلا که حال مناسبی نداره
بعدا بهش میگم ... اون عاشق محمد حسین بود..
امیر به سمتم میاد :
نفس .. نفس قوربونت برم نگام کن...
👇👇