🌼🌸🪷🍂🍁
#رمان_درحوالیعشق😍
#قسمت_سیونهم
به سوگندزنگ زدم وگفتم
بیادپارکیکههمیشهمیریم
نردیکپارکبودیمسهتا
ابمیوهگرفتمرفتبمجایی
کهقرارگذاشتهبودیم
سوگندنشستهبودرونیمکت
وتوگوشیشمشغولبود
رفتیمپیشش
_سلاممم
ازجاش.بلندشد
گرمصحبتکردنبودیم
کهریحانهاشارهکردبگم
_سوگندپسفردامیتونی
بباییخونمون
_چهخبرعخونهتون؟!
_هیجیمیخواییمبریم
خواستگاریکفتمتومبیایی
_خواستگاریبراکی؟!
_داداشمدیگه
رنکشپرید
_ااهان
سوگندخیلیاحساساتی
بودوطاقتشکم
_میایی؟!
_کیهست.یعنی.باکیمیخواد از.ازدواجکنه؟!
سرشپایینبودواصلانگاهمون
نمیکرد
_مبشناسیش
خیلینجیبهمهربونخوشکل
خیلیبهممیانبااینکهمن
دوسشندارمودوست
ندارمزن.داداشمبشه
ولیخبرضاعاشقششده.دیگه
باگفتن.جملعاخرسرشو
اوردبالا
اشکمیریخت؟!
_بسهدیکهمنبیکارممگه
خودتبرو
پساوکی؟!
_توچراگریهمیکنیحرفبدی
زدم؟!
_گریهنمیکنمفقطخیلیبرات
خوشحالمکهبردارتداره
ازدواجمیکنه
_منخودمکهنمیکنممن
میخوامتروبگیرم
خندممیگرفتریحانهنونوچ
میکرد
_نمیخوادمناصلانمیخوام
ازدواجکنم
دستیبهصورتشکشید
_منخونهکاردارمبایدبرم
میدونستممیخوادگریهکنه
ازجاش.بلندشد
_دوتاقدمبرداشت
ریحانهکنارمنشست
_دیوونهچیکارشکردی
_وایسااا
بلندشدم.وصداش
کردم
_سوووگند
جواب نداد
_زنداداشش
وایستاد
سریعرفتمکنارش
_خوبیزنداداش
_مهناا
_جونم
خودشانداخت.بغلم
_حالمبدهاذیتمنکن
_ماپسفردامیاییمخواستگاری
تا اونموقعخوبباش
خندیدوینیشگونمحکمگرفت
#رهروان_عشق
🌼🌸🍂🍁