‌👑دࢪحــــــــوالی‌عشــــــــق👑
🌼🌸🪷🍂🍁 #رمان_درحوالی‌عشق😍 #قسمت_سی‌وهشتم _مامانی‌من‌یه‌دقیقه برم‌پیش‌ریحانه‌میام _باشه‌سریع.بیایی _چ
🌼🌸🪷🍂🍁 😍 به سوگندزنگ زدم وگفتم بیادپارکی‌که‌همیشه‌میریم نردیک‌پارک‌بودیم‌سه‌تا ابمیوه‌گرفتم‌‌رفتبم‌جایی که‌قرارگذاشته‌بودیم سوگندنشسته‌بودرونیمکت وتوگوشیش‌مشغول‌بود رفتیم‌پیشش _سلاممم ازجاش.بلندشد گرم‌صحبت‌کردن‌بودیم که‌ریحانه‌اشاره‌کردبگم _سوگندپس‌فردا‌میتونی ببایی‌خونمون _چه‌خبرع‌خونه‌تون؟! _هیجی‌میخواییم‌بریم خواستگاری‌کفتم‌توم‌بیایی _خواستگاری‌براکی؟! _داداشم‌دیگه رنکش‌پرید _ا‌اهان‌ سوگندخیلی‌احساساتی بودوطاقتش‌کم _میایی؟! _کی‌هست.یعنی.باکی‌میخواد از.ازدواج‌کنه؟! سرش‌پایین‌بودواصلانگاهمون نمیکرد _مبشناسیش خیلی‌نجیبه‌مهربون‌خوشکل خیلی‌بهم‌میان‌بااینکه‌من‌ دوسش‌ندارم‌ودوست‌ ندارم‌‌زن.داداشم‌بشه ولی‌خب‌رضاعاشقش‌شده.دیگه باگفتن.جملع‌اخرسرشو اوردبالا اشک‌میریخت؟! _بسه‌دیکه‌من‌بیکارم‌مگه‌ خودت‌برو پس‌اوکی؟! _توچراگریه‌میکنی‌حرف‌بدی زدم؟! _گریه‌نمیکنم‌فقط‌خیلی‌برات خوشحالم‌که‌بردارت‌داره ازدواج‌میکنه _من‌خودم‌که‌نمیکنم‌من‌ میخوام‌تروبگیرم خندم‌میگرفت‌ریحانه‌نو‌نوچ میکرد _نمیخوادمن‌اصلا‌نمیخوام ازدواج‌کنم دستی‌به‌صورتش‌کشید _من‌خونه‌کاردارم‌بایدبرم میدونستم‌میخوادگریه‌کنه ازجاش.بلندشد _دوتاقدم‌برداشت ریحانه‌کنارم‌نشست _دیوونه‌چیکارش‌کردی _وایسااا بلندشدم.وصداش کردم _سوووگند جواب نداد _زن‌داداشش وایستاد سریع‌رفتم‌کنارش _خوبی‌زن‌داداش _مهناا _جونم خودش‌انداخت.بغلم _حالم‌بده‌اذیتم‌نکن _ماپس‌فردامیاییم‌خواستگاری تا اون‌موقع‌خوب‌باش خندیدوی‌نیشگون‌محکم‌گرفت 🌼🌸🍂🍁