eitaa logo
‌👑دࢪحــــــــوالی‌عشــــــــق👑
264 دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
161 فایل
💕🕊 وخدایی ڪھ بشدݓ کافیسټ 💕🕊 خواستین تࢪڪ کنین برای فرج مولامون صلوات بفرست💕🕊 راه‌ارتباط‌ماوشما‌↯ @HeydarJon کلبه‌شروط‌ما↯ @Rahrovneeshg1401 بگوشیم↯ https://harfeto.timefriend.net/16636088185468
مشاهده در ایتا
دانلود
‌👑دࢪحــــــــوالی‌عشــــــــق👑
🌼🌸🪷🍂🍁 #رمان_درحوالی‌عشق😍 #قسمت_سی‌ونهم به سوگندزنگ زدم وگفتم بیادپارکی‌که‌همیشه‌میریم نردیک‌پارک‌بو
🌼🌸🪷🍂🍁 😍 لباسموپوشیدم‌وچرخی‌دور خودم‌زدم‌ روسریمو‌مدل‌دارپوشیدم وچادرموبرداشتم‌وازاتاق بیرون‌زدم به‌سمت‌اتاق.رضارفتم اروم‌دروبازکردم دیدم‌مشغوله‌عطرزدنه وزیرلب‌چیزی‌میخونه ``منم‌بایدبرم‌اره بررررررم‌سررم‌برررره`` این‌همونی‌که‌مهدی همبشه‌زمزمه‌ش‌میکرد بی‌هواپریدم‌تواتاقش _ادم‌روزخواستگاریش اینارونمیخونه‌ها _توادم‌نمیشی‌نه!! _نه‌عزیزم‌فرشته‌هاکه‌ادم نمیشن‌ _همین‌اعتمادبه‌سقفت‌کشته منوو ودوباره‌برگشت‌طرف.اینه نگاش‌میکردم اگرمهدی‌بودالان‌اینجوری بود!! الان‌چجوری‌میشدتواین‌روز رضابرگشت‌طرفم _چطورشدم‌خانوم‌اعتمادبسقف _‌اییی‌بدک‌نی _چشم.حسودکوررر ایستادم‌روبه.روش _رضا _هوم بغلش‌کردم‌ _مبارکت‌باشه _ممنون‌عزیزم‌؛حالاولم‌کن کتم‌خراب‌شد _بروبابااصلامحبت‌کردن‌ب‌تو‌وقت‌تلف‌کردنه‌میرم‌پایین زودی‌بیا _باش 🌼🌸🍂🍁
‌👑دࢪحــــــــوالی‌عشــــــــق👑
🌼🌸🪷🍂🍁 #رمان_درحوالی‌عشق😍 #قسمت_چهلم لباسموپوشیدم‌وچرخی‌دور خودم‌زدم‌ روسریمو‌مدل‌دارپوشیدم وچادرموب
🌼🌸🪷🍂🍁 😍 خونه‌سوگنداینابرعکس‌ما اپارتمانی‌بودطبقه‌سوم وقتی‌رسیدیم‌زنکشونوزدیم رضااسترس‌داشت!! مگرمرداهم‌استرسی میشوند؟! خندم‌گرف‌چه.سوال‌مخرفی باصدای‌داداش‌ریحانه‌بخودم اومدم _سلام‌خیلی‌خوش‌اومدین.بفرمایید خانواده‌ها.صحبت‌میکردن امانه‌درموردخواستگاری سرانجام‌انگارپدرسوگندخسته‌شده‌بود که‌گفت _خب‌رضاجان‌چیکارمیکنی _تویه‌شرکت‌هستیم‌فعلامرخصی اومدم وبازززززتوموضوع‌اقتصادقدم میزدن که‌مامان‌گفت _اگراجازه‌بدین‌سوگندجان بارضای‌من‌یکم.صحبت‌کنن ماهم‌ادامه‌بحثمونوبدیم _خواهش‌میکنم‌؛باباجان اقارضاروهمراهی‌کن‌ سوگنداروم‌ازجاش.بلندشد وی‌چشمی.زیرلب‌گفت کت‌رضاروتکون‌دادم که‌به‌طرفم‌برگشت‌وسرشو به‌معنی‌چی‌تکون‌داد _داداش‌خرابش‌نکنی‌این‌بپره کسی‌دیگ.زنت‌نمیشه _دعااکن دعاکن!! چشم‌دعامیکنم خدایااوکی‌بشه مامان‌سوگندروبه‌من‌گفت _خب‌مهناجان‌چه‌خبرخاله _سلامتی‌خااله _شمانمیخوای‌ازدواج.کنی وبه‌پسرش‌نگاهی‌کرد‌خندید بسم‌الله‌الرحمن.الرحیم اواااا‌چراهمچین‌میکنه _نه‌خاله‌هنوز‌خیلی‌زوده‌من هنوزمیخوام.درس‌بخونم _درسته‌عزیزم ولی‌خب‌فکرکنم‌بشه‌یه‌ دختربدیم.ویه‌دختربباریم لبخندالکی‌زدم باصدای‌درکه‌سوگندبازش‌کرد واومدتوهمه‌به‌طرف‌اونابرگشتن 🌼🌸🍂🍁
🌼🌸🪷🍂🍁 😍 مامان‌لبخندی‌زدوگفت _خب‌پسرم‌دهنمونوشیرین‌کنیم رضابه‌سوگندنگاه‌میکرد سوگندم‌چادرشوازاسترس مچاله.میکرد _خ‌خب‌خاله‌ ازجام‌بلندشدم‌وروبه‌روشون ایستادم _سووگند سرشواوردبالا _رضااا اونم‌نگاهم‌کرد _دعام‌قبول‌شده‌یابرم دوباره.دعاکنم؟! رضالبخندی‌زد سوگندم‌ی‌لبخند _مبارکه‌مامان‌جان‌شیرینی‌ بدین‌ب‌من این‌شده‌بودعادت‌من‌که هرکس‌عروس‌شد شیرینی‌رودردهانش.بگذرم نمیدانم‌چرااماحسش‌قشنک بود یه‌شیرینی‌به‌سوگندویکی دیگه‌به.رضادادم قرارشد‌سه.هفته‌دیگ‌‌عقدکنن واین‌اعتقادرضابودکه‌نباید زیادتوعقدبودبایدخوشی هاوغم‌هاروتوزندگی‌دونفره‌چشید به‌خونه‌برگشتم‌ومستقیم رفتم‌اتاقم‌به‌مهدیه‌همه‌چی روباویس‌گفتم وخوابیدم باصدایی‌اذان‌گوشیم‌بلندشدم _خداجونم‌خوابم.میادولی چون‌دوستت‌دارم.چشممم‌التن‌عبادتت‌میکنم ووضوگرفتم‌وروسجاده‌مشستم نمازموخوندم‌وبعدیه‌نفس‌عمیق کشیدم _خب‌خداجون‌ الهی‌شکرت‌بخاطرهمهچی‌خب؟! من‌خیلییییییی.دوست‌دارم‌عشق‌من طبق عادت همیشگیم روسجاده خوابم گرفت باسردردشدیدبیدارشدم افتاب داشت مستقیم به سجاده ام میزد 🌼🌸🍂🍁
‌👑دࢪحــــــــوالی‌عشــــــــق👑
🌼🌸🪷🍂🍁 #رمان_درحوالی‌عشق😍 #قسمت_چهل‌ودوم مامان‌لبخندی‌زدوگفت _خب‌پسرم‌دهنمونوشیرین‌کنیم رضابه‌سوگندن
🌼🌸🪷🍂🍁 😍 پوووفی‌میکنم وازجام‌بلندمیشوم به‌کنارپنجره‌میروم فرداجشنی‌هست که‌ریحانه‌روواردزندگی خودش‌میکند دیگرخانوم‌خانخ‌ای‌میشود که‌صاحبش‌مردی‌هست که‌برای‌رۻای‌خداهرکاری‌‌ میکند امروزبایدکناراوباشم ازاتاقم‌بیرون‌میام‌وبه سمت‌اتاق‌رۻامیروم یهویی‌دررابازمیکنم ازروتخت‌مثل‌فنرمیپرد _وایییی‌مهناتواخرمنومیکشی به‌موبایلش‌اشاره‌میکنم _باکی‌حرف‌میزدی؟! _دوستم _کدوم‌دوستت؟! _حسن‌کچله _عه‌دوست‌توعه! میگم‌عقلت‌چراکچله _مهنااا _جآاان _بروبیرون ازاتاقش بیرون‌می‌ایم شک‌ندارم طرفش‌سوگندبوده پایین‌میروم مامان‌وباباتوهال‌رومبل‌ها روبخ‌روی‌هم‌نشسته‌اند ومیخندیدن _به‌به‌پدرومادرعزیزم اوۻاع‌طبق‌مرادهست؟! _سلامم‌دخترخوابالوی‌بابا _ظهربخیرمهناخانوم _همچنین _مامان صبحونه میخورم میرم پیش ریحانه _بیمارستان‌چی‌پس _گفتم‌امروزوفردانمیرم _باش‌ 🌼🌸🍂🍁
🌼🌸🪷🍂🍁 😍 روبه‌روی‌ریحانه‌میشینم _چقدرعوۻ‌شدی‌ریحون _خوشکل‌شدم؟! _نه باباتوخوشکل‌بشونیستی میخنددتاحالابهش‌گفتم چقدرقشنگ‌میخنده؟! یکم‌باهم‌صحبت‌میکنیم ولباس‌هایش‌رونشانم میدهدوبعدازیحی‌صحبت میکند وبعدازخانواده‌او _باشه‌باشه‌شوهرندیده‌بدبدخت کشتی‌مارو میخندد _چیکاررکنم‌خب حال‌نوبت‌من‌است‌که‌ذوق‌کنم دستانم‌روبهم‌میزنم _وایییی‌ریحون‌فکرکن مامان‌بشی‌خاله‌بشمم میام‌پیشت اسم‌بچتومیزارم‌زینب اگرپسرباشه‌میزارم‌مهدی وایی‌بهش‌کلییی‌شعریادمیدم کلی‌براش‌تولدمیگیرم شوهرت‌که‌مشکلی‌نداره‌داره؟! اگرم‌داشت‌طلاقش‌میدیم هردومیخندیم یجوری‌اشک‌درچشمانم جمع‌شده‌است انگارباراخراست‌اورامیبینم تکه‌پارچه‌ی‌ابی‌رنگی‌که دستش‌بودرازمین‌میگذرد وخودرابه‌طرفم‌میکشد دست‌دورگردنم‌میندازد _مهناممنون‌که‌پیشمی _قربونت گریه نکن صحنه احساسی میشه _خوبی‌بدی‌دیدی‌به‌بزرگواری خودت‌ببخش‌خب؟! بغۻ‌داردخواهرکم?! _ریحان‌چته‌گریه‌چرا گریه‌نکن‌لطفامن ازت ممنونم بخاطرهمچیی نگران خاله وعموهم نباش خودم هستم لبخندی میزددرهمین هنگام موبابلش زنگ میخورد ازرومیزبرش‌میدارد وباذوق‌‌میگوید ''امیرررهه'' _سلامم‌داداش ممنوونم توخوبی دلم تنگ شده برات کی میرسی عموهم میاد چه خووووب منتظرتم‌ باش‌ مهنام‌سلام‌داره اوامن‌کی‌گفتم‌سلام‌برسون وقطع‌میکند 🌼🌸🍂🍁
‌👑دࢪحــــــــوالی‌عشــــــــق👑
🌼🌸🪷🍂🍁 #رمان_درحوالی‌عشق😍 #قسمت_چهل‌وچهارم روبه‌روی‌ریحانه‌میشینم _چقدرعوۻ‌شدی‌ریحون _خوشکل‌شدم؟! _ن
🌼🌸🪷🍂🍁 😍 جشن شروع شده دخترعموی‌ریحانه‌‌همان که‌نامش‌گلنازبود کنارریحانخ‌نشسته‌است وصحبت‌میکند‌حس‌میکنم دوسش‌دارم‌چهره‌اش‌دلنشن‌است به‌طرفشان‌میروم _ریحون‌احوالت‌که‌خوبه سرتکان‌میدهد _مهناجان‌گلنازمیخوادنماز بخونه‌راه‌حیاط‌وسرویس روبهش‌نشون‌میدی؟! انهاتازه‌رسیده‌بودن‌وهنوزنماز نخوانده‌بودن وقتی‌انهاامدن‌خانه‌خودمان بوودم _بلهه‌بفرمایید همراهم‌می‌اید چادررنگی‌ام‌روسرم‌میزارم چون‌توحیاط‌تاوردی‌هال مردهست _گلنازخانوم اون‌درسفیده‌که‌اونجاست‌سرویسه برین‌من‌ابنجاهستم باشه‌ای‌میگویدومیرود سرموپایین‌میدازم واقعابرازنده‌خانواده‌خاله‌ پروین‌است‌این‌دختر خواستم‌به‌طرف‌دربروم که‌پایم‌بخاطدخیسی‌حیاط‌لیز میخورد دستم‌روبه‌دیوارمیگیرم امادستم‌داغ‌میشود وسرم‌گیج‌میرود چی‌ریخت‌رودستم؟! صدای‌''یاعلی‌' گفتن‌پسرجوانی‌به‌گوشم‌میخورد روی‌زمین‌میشینم ودستمونگاه‌میکنم هنوزازداغی‌چای‌سرم گیج‌میرودمیسوزد اماخجالت‌میکشم‌گریه‌کنم گلنازدرحالی‌که‌چادرمیپوشد به‌سمتم‌می‌اید _جیشدمهناجان بلندمیشوم همان‌پسرمیگوید __ببخشیدحواسم‌نبود دستم‌خیلی‌میسوزدنمیتوانم حرف‌بزنم همینکه‌داخل‌میشوم شخصی‌مقابلم‌می‌ایستد سرم‌روبالامیگیرم ''امیرعلی'' چشمانم اشک رومهمان خودمیکند _س.سلام‌ _سلام‌خانوم‌ولی‌خانی‌خوبین _ممنون _امیرعلی‌دستش‌سوخته‌ ببرش‌پیش‌زن‌عمومن‌برم‌نماز _چیشده‌دستشون _چای‌ریخت‌رودستش _خوبین‌الان _شکر _مامان تواتاق‌خودشه‌برین‌پیشش _نمیخوادمن‌خوبم‌ ازگنارشون‌ردمیشم ولی‌صدایشان‌رومیشنوم _نمازخوندی‌امیر _بله _پس‌منم‌برم‌بخونم _التماس‌دعا _من‌که‌محتاجم‌ب‌دعات دیگرچیزی‌نمیشنوم وارداشپزخانه‌شون میشوم‌ورودستم‌اب‌میکیرم مگرمیشودچای‌اینقدرداغ‌باشد دستم‌قدمزشده‌است _خدامن‌خیلیی‌میسوزهه خداجون‌چیکارش‌کنم صدای‌ریحانه‌می‌اید _مهناتوابنجاچیکارمیکنی?! دستموپشتم‌قایم‌میکنم _اب‌بخورم‌اومدم‌اب‌بخورم _امیرگفت‌دستت‌سوخته‌بیینم _نه‌باباچیزش‌نیس 🌼🌸🍂🍁
‌👑دࢪحــــــــوالی‌عشــــــــق👑
🌼🌸🪷🍂🍁 #رمان_درحوالی‌عشق😍 #قسمت_چهل_وپنجم جشن شروع شده دخترعموی‌ریحانه‌‌همان که‌نامش‌گلنازبود کنارری
🌼🌸🪷🍂🍁 😍 _مطمنی؟! _ارره،عروس‌که‌نبایداینور اونورباشه‌بروقشنگم _عزیزم،عروسم‌دل‌داره‌هاوعروسی‌وجشن‌وادماش‌فرارنمیکنن دستت‌مهم‌تره _بخدافق‌قرمزشده _باشه‌ میرودوبعدچنددقیقه‌برمیگردد یک‌چیزی‌مثل‌خمیردندان‌ دستش‌است‌ولی‌خمیردندان‌ نیست _بیااینوبه‌دستت‌بزن _ممنون‌عزیزم‌ به‌دستم‌میزنم‌وازسوزش صورتم‌جمع‌میشود وای‌مگرمیشوداینقد بسوزدد؟! همراهش‌به‌اتاق‌برمیگردم اتاقشان‌پرازمهمان‌است‌ مانده‌ام‌چگونه این‌همه‌ادم‌دراین‌خانخ جاشده‌است این‌یعنی‌مهمانی‌کوچک؟! حسنادخترخاله‌ریحانخ به‌سمتمون‌می‌اید _ریحانخ‌تومثلاعروسی کجارفتی؟! _کارداشتم مهناحالش‌بدبودرفته بودم‌پیشش _خوبی‌مهنا؟! _خوبم‌عزیزم‌ممنون بلاخره‌جشنشان‌تموم‌شد همه‌رفتن‌جزخانواده خاله‌ریحانه‌وهمسرریحانه به‌همراه‌گلناز مادراقایحیی میگوید _بااجازه‌تون‌مادخترمونوببریم _خواهش‌میکنم _ببخشیدبریم‌پیش‌بابااینا اونجاصحبت‌میکنیم همه‌بلندمیشوند وبه‌طرف‌پذیرایی‌میروند بایک‌دستم‌نمیتوانم چادربپوشم دست‌دیگرم‌که‌حنایی‌از ی‌داروی‌بدرنگ‌شده حسناچادرراروی‌سرم مرتب‌میکند _ممنون‌دخترخاله میخندد _قابل‌نداره‌خانوم‌دکتر دستمومیگیردچرااین همه‌عزیزشده‌ام؟! ریحانه‌روبه‌روی یحیی‌رومبل‌نشسته‌است مادریحیی‌وخاله‌پروین رویک‌مبل خاله‌ریحانه‌چای‌میریزد برادرریحانه باپسرخاله‌اش بالای‌سرمبلی‌که عمووپدرهمسرریحانه نشسته اندایستاده‌اند مادریحیی دوباره میگوید _حاج،ریحانه‌جان‌دیگ‌بیاد خونه‌خودش _هرجورکه‌دخترم‌صلاح‌بدوند _مامان‌جان،چرافردانیام؟! یحیی‌نگاهی‌به‌ریحانه‌میکند ولبخندمیزند خاله‌پروین‌بلندمیشودومیگوید _دختربایدخونه‌شوهرش باشه‌دلبرکم‌باخانواده‌همسرت‌برو _چشم‌مامان لبخندی‌میزنم محبت‌است‌ عشق‌خاله‌رومیگویم!! ریحانه‌اماده‌رفتن‌است وسایلش‌روقبلابرده والان‌خودش‌میرود خاله‌وعمووخاله‌اش روبغل‌میگند حسناوگلنازروبهم‌بغل‌میکند روبه‌گلنازمیگوید _مواظب‌خانواده‌ام‌باشی _خانواده‌ام‌؟!چشم مواظب‌خانواده‌مون‌هستم ریحانه‌لبخندی‌میزد به‌طرفم‌برمیگردد خوشحالماولی‌نمیدانم این‌بغۻ‌ازکجامی‌اید دستانش‌روبرایم‌بازمیکند بغلش‌میکنم _مهناجان،مواظب‌خودت‌باشی صبح‌هاتنهایی‌نروجایی غریبی‌نکنی‌من‌زودب‌زودمیام اینجااینجاخونه‌خودته توم‌دختراین‌خانواده‌ای هرکاری‌داشتی‌به‌باباومامان بگو زودب‌زودبهشون‌سربزنی گفته‌بودم‌امروزاحساساتی شده؟! انگاردنبال‌حرف‌هاوواژه هامیدودتاکلماتی‌که برایم‌میگویدقشنگ‌باشند _چشم‌،نمیخوای‌سفراخرت بری‌که‌همینجایی _بیشعوراصن‌محبت‌بهت‌ نیومده میخندم‌ومیبوسمش _خوشبخت‌بشی‌ فرشته‌نجات‌من لبخندی‌میزندوبه‌سمت برادرش‌میرود دست‌دورکمرش‌میدازد _داداش‌خیلی‌دوستت‌دارم _مراقب‌خودت‌باش هرمشکلی‌پیش‌اومدبهم‌بگیا وسرریحانه‌رومیبوسد ازبرادرش‌جدامیشود ودوباره‌خاله‌روبغل‌میکند سوارماشین‌میشودودستی تکان‌میدهد اشکام‌راهشونوپیدامیکنن چراگریه‌میکنم به‌اتاق‌برمیگردم وچادرم‌روبرمیدارم‌وسر میکنم ودوباره‌به‌هال همه‌ساکت‌نشسته‌اند میدانم‌خانه‌برایشان‌ سوت‌وکوراست _خاله همه‌به‌طرفم‌برمیگردنن سرمومیندازم‌پایین _کجامیری‌مهناجان؟! _بااجازتون‌میرم‌خونه خیلی‌دیرشده‌ _ساعت۱شبه‌گلم همینجابمون _نه‌خاله‌ممنون‌فرداباید برم‌بیمارستان‌ _ای‌باباباشع‌ممنون‌گلم زحمتتت‌دادم _نه‌باباخاله‌چیزه خجالت‌میکشم‌بگویم میترسم‌برم‌خانه خاله‌لبخندمیزند _حاج‌اقامهنارومیرسونی؟! عمولبخندمیزد _بلهه‌ _نهه‌عموشمابشینیدخسته هستین‌م‌من‌خودم‌مییرم وسریع‌خداحافظی‌میگویم وکفش‌هایم‌رومیپوشم حسنابه‌طرفم‌می‌اید _چته‌دیوونه‌خب‌باهاشون‌برو _نه‌عموازصبح‌سرپایه راهی‌نیس‌تندتندمیرم حسنامواظب‌خاله‌باشی به‌گلنازم‌سلام‌برسون خدافس دروبازمیکنم خدایاچرااینقدتاریکهه 🌼🌸🍂🍁
‌👑دࢪحــــــــوالی‌عشــــــــق👑
🌼🌸🪷🍂🍁 #رمان_درحوالی‌عشق😍 #قسمت_چهل_وششم _مطمنی؟! _ارره،عروس‌که‌نبایداینور اونورباشه‌بروقشنگم _عزیزم
🌼🌸🪷🍂🍁 😍 ازتاریکی‌میترسم‌ بعدازاون‌گابوسا _خانوم‌ولی‌خانی‌صبر کنید به‌پشت‌برمیگردم امیرعلی‌باگلنازهستن _سلام،جیشده‌گلنازجان _میرسونیمت _ممنون‌زحمتتوون‌میشه لیخندی‌میزند امیرعلی‌جلومیرودوماعقب _چندسالته‌مهنا _20تموم‌شده‌تازه21شدم _بهت‌نمیخوره _چندمیخوره‌بهم _18.19 _عهه _بله‌ _شماچی _22 _اهان _میخوره?! _بله؛راستی عقدتون‌کی‌هست عقدکردین‌اومدین گلنازلبخندی‌میزند اماامیرعلی‌براچندلحظه می‌ایستد _نه‌هنوزفقط‌ی‌صۼیه محرمیت‌خوندیم _اهان‌امیدارم‌خوشبخت‌بشین خیلیی‌بهم‌میایین جلودرمی‌ایستم وزنگ‌رامیزنم دوبار سه‌بار.چهاربار وپشت‌سرهم _شایدخوابن‌مهناجان همون‌لحظه‌صدای‌رۻا می‌اید _چته‌خروس‌زشت گلنازمیخندد _سلام‌دآداش‌خوبم دررومیزنی؟! _کلیدنداری‌مگ _نه _پس‌همونجاوایسا به‌گلنازوامیرعلی‌نگاهی‌میندازم هردومیخندنن ولی‌چرا؟! _رۻابه‌نفعته‌بازکنی _شب‌بخیر _رۻامهمون‌داریم _خرخودتی‌ _پس‌سوییچ‌بده میرم‌خونه‌سوگندمنصرف کنم _اگرمردی‌همینجوری‌برو _رۻااابیادروبازکن دارم‌میمیرم‌ازبی‌خوابی چرااینقدتولج‌بازی‌رۻا _شب‌بخیر ودیگ‌هیچی پاهاموب‌زمین‌میزنم امیرعلی‌جلومی‌ایدوزنگ میزند _مهنااااخه‌چراکسی نمیادتروببره‌خلاص‌شم‌چی؟! _سلام‌اقارۻادرومیزنی‌داداش _شما؟! _امیرعلی‌هستم _امیرعلی‌اها بازمیخواهدمرااذیت‌کند تاخرابش‌نکرده‌میگویم _رۻااقاامیرعلی‌باخانومشون هستنا درامیزند داخل‌میروم‌ومیگویم _بفرماییدتو _ممنون‌گلم‌میام‌ان‌شالله _ان‌شالله‌‌ممنونم لیخندی‌میزندومیروند ازحیاط‌به‌تندی‌ردمیشوم وواردهال‌میشم مستقیم‌‌به‌اتاق‌رۻامیروم _پسره‌‌بیشعورچرااینقداذیت کردی؟! ازروتخت‌بلندمیشود _چیشده _هیچی‌چرادروبازنکردی _کردم‌که بادستی‌که‌سوخته‌به‌پیشانی ام‌میزنم‌که‌میسوزد ایی‌میگویم _مهناجیشده‌دستت _قلی‌گازم‌گرفته _جدی‌باش _چای‌ریخت _وقتی‌مااومدیم‌بعدش _اوهوم _بیابیینم‌جیشده _میرم‌بخوابم 🌼🌸🍂🍁
‌👑دࢪحــــــــوالی‌عشــــــــق👑
🌼🌸🪷🍂🍁 #رمان_درحوالی‌عشق😍 #قسمت_چهل_وهفتم ازتاریکی‌میترسم‌ بعدازاون‌گابوسا _خانوم‌ولی‌خانی‌صبر کنید ب
🌼🌸🪷🍂🍁 😍 به‌طرفم‌اتاق‌میروم سه‌ساعت‌به‌اذان‌مونده پس‌یکم‌بخوابم به‌طرفم‌تختم‌میروم‌ودرازمیکشم _مهنااا _مهدی‌جان چهرش‌خندان‌است _چطوری داداشی لبخندمیزند _دلم‌تنگ‌شده‌بودمهدی بازلبخندی‌میزندوسرش روپایین‌وبعدبالامی‌اورد _چراحرف‌نمیزنی؟! _میبینی‌که‌دارم‌نمازمیخونم چشام‌روبازمیکنم صدای‌لااله‌الله‌می‌اید پس‌داره‌اذان‌میگن نمازمومیخونم باارامش خدایاشڪࢪت‌😍 بخاطررررهمچییی‌شڪرت تواین‌مدت‌فهمیدم اگرتونبودی‌من‌هیچی‌نبودم همیشه‌کمکم‌ڪردی‌ ازخریدن‌یک‌لواشک تاقبولی‌تو‌یکی‌ازبهترین دانشگاه‌هاازدوستی‌باریحانه تامحبت‌رۻاازخراب‌شدن خواستگاری‌تاهمین‌نمازالان تاحالابهت‌گفتم‌چقددوستت‌دارم؟! خدایاهیچکسوجزخودت توقلبم‌جانده‌باشه؟! من‌عاشقانه‌دوستت‌دارم:) پس‌توم‌کمکم‌ڪن دلموفقط‌پیش‌خودت‌جابزارم:) دوستت‌دارم‌زیباے‌حقیقی‌من مادرجونم‌همیشع‌میگفت اگرخداعاشقت‌بشع خیلی‌قشنگ‌میخره‌ترو خدابه‌اونجارسیده که‌بخریم؟! من‌همچنان‌حوالی‌تو قدم‌میزنم‌ودراخردفترم که‌نامش‌راحوالی‌عشق‌گذاشته‌مینویسم.وخدامراخرید واییی‌قشنگ‌نمیشه‌واقعا پس‌بخرم‌باشع؟! 🌼🌸🍂🍁
🌼🌸🪷🍂🍁 😍 ازروسجادم‌بلندمییشم وپایین‌میروم مامان‌درحال‌نمازخوندن هست‌وبابادرحآل‌قران‌خواندن _سلام‌بابایی‌قبول‌باشھ باباسری‌تکان‌میدهد به‌طرف‌درورودی‌هال‌میروم وبازش‌میکنم صدای‌جیک‌جیک‌گنجشگ‌و بادخنکی‌که‌میاد انرژی‌خاصی‌رومهمون‌من‌میکند به‌اشپزخانه‌ومیزصبحانه‌روامادده میکنم مامان‌وباباهم‌می‌ایند _رضاروبیدارنڪردی _نه‌مامان‌جان‌خودش‌میاددیگه _دخترم،امروزکارداری؟ _بله‌بابااول‌میرم‌دانشگاه ازهمونجامیرم‌بیمارستان _میخواستم‌همراه‌رضابری خریدعقدواینا _زنش‌که‌میادمامانم‌میره‌مامانشم‌میادنه‌مامان _اره ازروصندلی‌ام‌بلندمیشوم _خداحافظ‌من‌دیگخ‌برمم _مواظب‌خودت‌باش _چشم،باباسوییچ‌ماشین تونوبدین _توجیب‌ݫاکتمه‌دخترم،موا ظب‌باشی _چشممم توماشین‌میشینم‌ یادمه‌قبلا‌بهم‌اجازه‌نمیدادن ماشین‌‌زیرپام‌باشه ولی‌الان.... راه‌افتادم‌سمت‌دانشگاه‌ ماشین‌روپار‌کردم ورفتم‌داخل‌ تومحوطه‌دنشگاه دنبال‌سوگندبودم ازدوردرحالی‌که‌لبخندمیزدو کفیش‌رودوشش‌جابه‌جا میکرداومدسمتم _سلامم‌مهی‌جون _علیک‌سلام‌خروس‌خوش اواز _بیشعورخوبی؟! درحالی‌که‌به‌سمت‌کلاسا قدم‌برمیداشتیم‌گفتم _بله‌خوبم‌شماخوبی‌زن‌داداش لپش‌قرمزشد لپشوکشیدم‌ _خب‌حالانمیخوادواسه‌من سرخ‌وسفیدبشی‌ _توم‌میایی‌خرید _نه‌باب‌بایدبرم‌بیمارستان _اقادیگه‌امروزونرو _نمیتونم‌که..بعدشم‌بروحالشو‌شوهرجونت‌هست‌ بعدمیخندم‌وپاتندمیکنم‌ وواردکلاس‌میشوم همراه‌سوگندازدانشگاه‌بیرون می‌ایم‌‌‌ 🌼🌸🍂🍁
‌👑دࢪحــــــــوالی‌عشــــــــق👑
🌼🌸🪷🍂🍁 #رمان_درحوالی‌عشق😍 #قسمت_چهل‌ونهم ازروسجادم‌بلندمییشم وپایین‌میروم مامان‌درحال‌نمازخوندن هست‌
🌼🌸🪷🍂🍁 😍 _سوگندبیابرسونمت‌خونمون _نه‌دیگ‌توبروخودم‌میرم‌باش؟! _رضامیاد؟! _نمیدونم‌ولی‌زنگش‌میزنم‌میپرسم _باش‌خداحافظ‌عاشق‌پیشه _بیشعورر خندیدمو‌حرکت‌کردم‌سمت‌بیمارستان‌ماشینوپار‌ک‌کردم‌ورفتم داخل خانم‌موسوی‌به‌طرفم‌اومد _سلامم‌مهناجان‌خووبی؟! _سلام‌مچکرم‌شماخوبی؟! _شکرخدا،عزیزم‌بروبه‌خانوم معصومی‌بگوببرتت‌اتاق‌اون دختری‌ک‌تازه‌اوردن _چه‌خبره‌تواون‌اتاق؟! _یه‌دختری‌روتازه‌اوردن‌ حالش‌حوب‌نیست‌به‌حرف هیچکس‌گوش‌نمیده‌گفتم شایدبه‌حرف‌توگوش‌بده‌ _چشم‌الان‌میرم لبخندقشنگی‌زدورفت ‌به‌سمت‌ایستگاه‌پرستاری‌رفتم وسلام‌کردم _سلام‌ خانم‌صادقی:علیک‌سلام‌خوبی خانم‌کاظمی:‌سلام‌مهنا ‌فاطمه‌‌همون‌خانم‌معصومی:سلام‌دخترخوب‌این‌چه‌وقت‌اومدن _دیرنشده‌که _اره‌باباراست‌میگی‌من‌کورم به‌طرفش‌رفتم‌وبوسش‌کردم _ۼرۼرنبودی‌خواهرجان _حالا‌شدم _بابای‌روزجام‌وایستادیا،حالام‌پاشو‌بریم‌اتاقونشونم‌بده _راس‌میگی‌پاشوبریم همراهش‌رفتم _مشکل‌چی؟! _سرطان‌داره‌بیچاره‌،ناامیده ازهمه‌جا‌نمیزاره‌جراحیش‌کنن اصل‌ازپرستارافراری‌من‌که‌دیوونه‌شدم خندیدم‌وبه‌اتاقی‌نگاه‌کردم‌که‌دخترکی‌به‌بیرون‌زل‌زدخ‌بود ورنگ‌رخسارش‌سفیدمثل‌گچ شده‌بود به‌طرفش‌رفتم _سلام‌‌خانوم‌خوشکله‌مهمون‌ نمیخوایی؟!نگاهم‌کردچقدرمظلوم‌به‌نظرمبرسه‌ 🌼🌸🍂🍁
🌼🌸🪷🍂🍁 😍 جوابی‌ندادوفقط‌نگاهم‌کرد لبموترکردم‌کنارش‌روتخت‌نشستم‌ودستی‌به‌صورتش‌کشیدم _بهم‌میگی‌چته؟! ‌جواب‌نداد‌،فقط‌یجورخاصی نگاهم‌میکردانگارکه‌میخواست بگوید''گمشوبیرون''امامن مگرتسلیم‌شدن‌بلدم؟! _اسمت‌چی؟! نگاهش‌دوباره‌بیرون‌دوخته‌میشود بلندمیشوم‌وکنارپتجره‌می‌ایستم ‌حیاط‌امروزشکل‌خاصی‌دارد _دوست‌داری‌بریم‌بیرون؟! نگاهش‌برق‌میزندپس‌دوست داردولی‌میخوام‌حرف‌بزند وبگویدکه‌میخواهد _باشمامادوست‌داری؟!سرتکان‌میدهدلبخندی‌میزنم _مگه‌بچه‌ای‌زبونتوگربه‌خورده؟! لب‌های‌خشک‌وسفیدشده‌اش روازهم‌بازمیکندومیگوید _د.دوست‌دارم‌برم‌ _اوووهوع‌چه‌صدای‌قشنگی عاشق‌صدات‌شدم‌پس‌زیادحرف‌بزن ویلچری‌میارم‌وبه‌سختی‌از تخت‌پایین‌می‌اورمش هرچندمیتوانستم‌بگویم بیایین‌وکمکم‌کنن‌ولی‌دوست دارم‌خودم‌کمکش‌کنم اروم‌به‌طرف‌حیا‌ط‌میروم _خب‌خانومم‌اسمتومیگی‌بهم؟! بازحرف‌نمیزند به‌اطراف‌نگاه‌میکندانگار دتبال‌چیزی‌میگردد _دنبال‌جیزی‌میگردی؟! جواب‌نمیدهدامانگاهش‌ روخانواده‌چهارنفری‌که دارن‌عکس‌میگیرن‌خشک میشود!!نگاهش‌میکنم‌غم‌دارد _دنبال‌مامانتی‌؟!اره‌عزیزم؟! نگاهم‌میکنداماجواب‌نمیدهد بجاش‌اشکی‌میریزد _باباومامانت‌نیومدن‌‌میخوام لسمشوبگم‌ولی‌نمیدونم‌چی!؟ _اسمتم‌که‌نمیدونم‌نیومدن‌خانواده‌ات؟! بلاخرع‌لب‌هایش‌بازازهم جدامیشوند _ن.ندارم _اسمو؟!همه‌اسم‌دارن‌که‌مگ.. وسط‌حرفم‌میدود _خانواده‌ندارم 🌼🌸🍂🍁